سايه روشن

Saturday, May 24, 2003

دو ساعت و نيم راه رفتيم .تو اين سه هفته داغون شدم ، همه چيز شبيه يک کابوس بود. بالاخره همه چيز رو گفتم . حالا آرومم ، آروم . واقعيت همونجوری بود که انتظار داشتم. فکر کنم دوباره زنده شدم ، اما نه ، يک جايی بالاترم ، سطح انرژی ای خيلی بالاتر به همراه تجربه هايی ارزشمند . احساس کسی رو دارم که يک نوشابه سياه رو سر می کشه و در آخر با اينکه دل درد داره ولی به يک شيشه تميز و شفاف رسيده.


Friday, May 23, 2003

غم چشمهای جيم تمام وجودم را پر کرده ، کاش حتی يک ذره می تونستم براش مفيد باشم ، حتی يک ذره


پنج هفته پشت سر هم کارگاه ،همايش، روزهايی که توی دانشگاه شب می شدند ، بدو بدو ، از اين استاد به اون استاد ، کپی ، پرينت ، شرکتهای مختلف ، پاهای تاول زده ، چای های بعد از ارائه ها ، سامانه ، شبهای دانشگاه ، آدمهای خسته ای که در نهايت خستگی بازهم بايد خودشون رو خسته تر از بقيه ببينند تا راضی باشند ، آدمهايی که تبديل به دوست شدند و از فرط دوست داشتن زجر می کشند ، جر و بحث های روزانه ای که فقط به خاطر از خود گذشتگی و فداکاری بيش از اندازست ، ارائه آخرين کارگاه در نهايت خستگی و نگرانی ، و همه چی در پس يک ارائه خوب پنهان ميشه ، آدمهايی که به خاطر هم و با هم کارهای منحصر بفرد ميکنند ، کارگاهها ، انکوباتور .
از همون هفته اول دانشگاه سر کلاس فارسی تا الان هيچوقت نفهميدم چه وجه تشابهی بين اين آدمها و من وجود داره ، اين آدمهای ارزشمند و من ، چه علتی ميتونه برای در کنار هم بودنمون باشه ، من واقعا چه فايده ای برای اونها دارم ، هر روز که آدم ارزشمند تازه ای رو در اطرافم کشف ميکنم ازش ممنون ميشم که کارت من رو بين اونها بر زده و با تمام وجود ميخوام بهم نشون بده که "چرا ".