Friday, May 09, 2003
من بهارم تو زمين
من زمينم تو بهار
من درختم تو بهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
ميون جنگلا تاقم ميکنه
تو بزرگی مثل شب
اگه مهتاب باشه يا نه
توبزرگی مثل شب
خود مهتابی تو اصلا ، خود مهتابی تو
اگه مهتاب باشه يا نه ، تو بزرگی مثل شب
اگه روزم که بياد
تو تميزی مث شبنم مث صبح
تو مثل مخمل ابری
مثل بوی علفی
مثل اون ململ مه نازکی اون ململ مه
که رو عطر علفا
هاج و واج مونده معلق
ميون موندن و رفتن ميون مرگ و حيات
مثل برفايی تو
اگه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه
تو همون قله مغرور و بلندی
تو همون قله مغرور و بلندی
که به ابرای سياهی و به بادای بدی می خندی
ناز انگشتای بارون تو باغم ميکنه
ميون جنگلا تاقم ميکنه
:)
من زمينم تو بهار
من درختم تو بهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
ميون جنگلا تاقم ميکنه
تو بزرگی مثل شب
اگه مهتاب باشه يا نه
توبزرگی مثل شب
خود مهتابی تو اصلا ، خود مهتابی تو
اگه مهتاب باشه يا نه ، تو بزرگی مثل شب
اگه روزم که بياد
تو تميزی مث شبنم مث صبح
تو مثل مخمل ابری
مثل بوی علفی
مثل اون ململ مه نازکی اون ململ مه
که رو عطر علفا
هاج و واج مونده معلق
ميون موندن و رفتن ميون مرگ و حيات
مثل برفايی تو
اگه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه
تو همون قله مغرور و بلندی
تو همون قله مغرور و بلندی
که به ابرای سياهی و به بادای بدی می خندی
ناز انگشتای بارون تو باغم ميکنه
ميون جنگلا تاقم ميکنه
:)
Wednesday, May 07, 2003
آنگاه که خوشتراش ترين تن ها را به سکه سيمي توان خريد
آنگاه که خوشتراش ترين تن ها را به سکه سيمي توان خريد
آنگاه که خوشتراش ترين تن ها را به سکه سيمي توان خريد
آره! راست ميگی فرهنگ! اين آدمها ، اين دنيای دور و بر ، ارزش تف انداختن رو هم ندارن. حالم از اين دنيا و آدمهاش بهم ميخوره. آدمهای بی فکر و تنگ نظری که جز جلو پاشون رو نمی بينن. کاش حيوون بودم. اونوقت دلم به حاله حيوون بودنم نمی سوخت.افتخار می کردم که شبيه موجوداتی که هنری جز مسخره کردن و ضايع کردن هر چيزی که بويی از "زنده گی" داشته باشه ، ندارند، نيستم. تنها هم و غم شون روزمره کردنه . فرمول ساختن برای خوشبختی و زنده بودن . يا مثل "همه" باش يا نباش. مقاومت کنی لهت می کنن.
آنگاه که خوشتراش ترين تن ها را به سکه سيمي
توان خريد،
مرا
- دريغا دريغ –
هنگامي که به کيمياي عشق
احساس نياز
مي افتد
همه آن دم است
همه آن دم است.
قلبم را در مجري کهنهيي
پنهان ميکنم
در اتاقي که دريچهايش
نيست.
از مهتابي
به کوچه تاريک
خم مي شوم
و به جاي همه نوميدان
مي گريم.
آه
من
حرام شدهام!
با اين همه – اي قلب در به در! –
از ياد مبر
که ما
- من و تو –
عشق را رعايت کردهايم،
از ياد مبر
که ما
- من و تو –
انسان را
رعايت کردهايم،
خود اگر شاهکار خدا بود
يا نبود.
آره! راست ميگی! فقط به من بگو وقتی آدمهای اين دنيای بی ارزش با تمام قوا ميان تا تو رو له کنن ، وقتی همه با هم ميان تا تو رو هم مثل خودشون بکنن ، وقتی ديگه تمام ماهيچه های بدنت از تحمل اين همه فشار تير می کشه ، وقتی حتی اون يکی دونفری هم که آدمند ، اونها که اينقدر آدمند که بعضی وقتها فکر می کنی اگه اونها نبودند دنيا فرو می ريخت ، وقتی اونها هم ازت دور می شن ، وقتی اونها هم می خوان تظاهر کنن که ديگه نيستی ، وقتی اونها هم بی رحم و بی معرفت ميشن اونوقت ديگه کجا بايد رفت؟؟
باري که حملش نايد ز گردون
جز ما ضعيفان حامل ندارد
آره ! نداره ! نداره نداره نداره .
آنگاه که خوشتراش ترين تن ها را به سکه سيمي توان خريد
آنگاه که خوشتراش ترين تن ها را به سکه سيمي توان خريد
آره! راست ميگی فرهنگ! اين آدمها ، اين دنيای دور و بر ، ارزش تف انداختن رو هم ندارن. حالم از اين دنيا و آدمهاش بهم ميخوره. آدمهای بی فکر و تنگ نظری که جز جلو پاشون رو نمی بينن. کاش حيوون بودم. اونوقت دلم به حاله حيوون بودنم نمی سوخت.افتخار می کردم که شبيه موجوداتی که هنری جز مسخره کردن و ضايع کردن هر چيزی که بويی از "زنده گی" داشته باشه ، ندارند، نيستم. تنها هم و غم شون روزمره کردنه . فرمول ساختن برای خوشبختی و زنده بودن . يا مثل "همه" باش يا نباش. مقاومت کنی لهت می کنن.
آنگاه که خوشتراش ترين تن ها را به سکه سيمي
توان خريد،
مرا
- دريغا دريغ –
هنگامي که به کيمياي عشق
احساس نياز
مي افتد
همه آن دم است
همه آن دم است.
قلبم را در مجري کهنهيي
پنهان ميکنم
در اتاقي که دريچهايش
نيست.
از مهتابي
به کوچه تاريک
خم مي شوم
و به جاي همه نوميدان
مي گريم.
آه
من
حرام شدهام!
با اين همه – اي قلب در به در! –
از ياد مبر
که ما
- من و تو –
عشق را رعايت کردهايم،
از ياد مبر
که ما
- من و تو –
انسان را
رعايت کردهايم،
خود اگر شاهکار خدا بود
يا نبود.
آره! راست ميگی! فقط به من بگو وقتی آدمهای اين دنيای بی ارزش با تمام قوا ميان تا تو رو له کنن ، وقتی همه با هم ميان تا تو رو هم مثل خودشون بکنن ، وقتی ديگه تمام ماهيچه های بدنت از تحمل اين همه فشار تير می کشه ، وقتی حتی اون يکی دونفری هم که آدمند ، اونها که اينقدر آدمند که بعضی وقتها فکر می کنی اگه اونها نبودند دنيا فرو می ريخت ، وقتی اونها هم ازت دور می شن ، وقتی اونها هم می خوان تظاهر کنن که ديگه نيستی ، وقتی اونها هم بی رحم و بی معرفت ميشن اونوقت ديگه کجا بايد رفت؟؟
باري که حملش نايد ز گردون
جز ما ضعيفان حامل ندارد
آره ! نداره ! نداره نداره نداره .
يک خواب شيرين که از شدت قشنگی می فهمی فقط يک خوابه ، يک رنگ آبی ملايم رو بوم زندگی ، لحظه تصادف رويا و واقعيت ...... از خواب پريدم .کی منو بيدار کرد؟
تو که خوابم کردی ، چرا ديگه لالايی نمی خونی؟
تو که خوابم کردی ، چرا ديگه لالايی نمی خونی؟
استاد روش توليد می گفت : " وقتی دو ماده با هم قاطی می شوند ، مخلوطشان از هر دو قويتر است ، نمی توان از هم جدايشان کرد . مخلوط هيچکدام از دو ماده نيست ، ماده جديدی محکمتر از هر دوست."
اين جمله را رنگی و درشت نوشتم و فکر کردم که روح آدمها چقدر شبيه مواد است .
اين جمله را رنگی و درشت نوشتم و فکر کردم که روح آدمها چقدر شبيه مواد است .
Tuesday, May 06, 2003
حالگيری بده ، اعتماد به نفس کادب يک مانع بزرگه ، افراط در نشون دادن احساسات اشتباهه و اشتباه تر تفريط
باد را ديد که آرزوهايش را با خود می برد
داد زد: آهای ! کجا می بريشان ؟ جز آنها هيچ ندارم ، آهای !
و در جواب هوهويی شنيد که انگار نشان سرزمين روياها را می داد.
دويد و دويد تا به سرزمين روياها برسد و آرزوهايش را ، تنها داشته هايش را باز پس گيرد . شايد نور به سرزمين خاموشش بازگردد.
اما چه خوش خيال ، که باد غارتگر نشان ناکجا آباد را بدو داده بود. باد ويرانگر ، باد دروغگو ، باد فريبکار!
چه فرق که باد را چه بنامد که حال اوست ، تنها ،در سرزمينی بی آرزو ، با شب و روزی يکسان . حال وقت گدايی رويا از "مردم" است....
صدايی کر کننده ديوانه وار در گوشش قهقهه ميزد : " روياهايت را فرو مگذار!!!!"
داد زد: آهای ! کجا می بريشان ؟ جز آنها هيچ ندارم ، آهای !
و در جواب هوهويی شنيد که انگار نشان سرزمين روياها را می داد.
دويد و دويد تا به سرزمين روياها برسد و آرزوهايش را ، تنها داشته هايش را باز پس گيرد . شايد نور به سرزمين خاموشش بازگردد.
اما چه خوش خيال ، که باد غارتگر نشان ناکجا آباد را بدو داده بود. باد ويرانگر ، باد دروغگو ، باد فريبکار!
چه فرق که باد را چه بنامد که حال اوست ، تنها ،در سرزمينی بی آرزو ، با شب و روزی يکسان . حال وقت گدايی رويا از "مردم" است....
صدايی کر کننده ديوانه وار در گوشش قهقهه ميزد : " روياهايت را فرو مگذار!!!!"
Sunday, May 04, 2003
فقط خسته ام. قاطی کردم. کلی درس دارم. حالم از بی لياقتی و بيهودگی و تکراری بودنم بهم ميخوره و در ضمن از ضمير اول شخص مفرد خسته شدم. (مثل همين!)