Wednesday, April 16, 2003
" اگه تو اين عصر باروني اونجا همديگه رو مي ديديم و اگه ... اگه ... اگه مي تونستيم لحظات خوبي داشته باشيم، شايد من همونجا ميمردم؛ همونجا تو حياط زير بارون. "
منم امروز عصر دوست داشتم همونجا توی محوطه دانشگاه ، وقتی بوی گل و بارون هوا را پر کرده بود ، وسط اونهمه سبزی ، زير بارون ميمردم :)
We are leaving together
But still it is farewell
And maybe we comeback to earth again
I guess there is no one to blame
We are leaving ground
Will things be the same again
It`s the final coundown
Sunday, April 13, 2003
اين بار با هميشه فرق داره . با هيچکس از خودم نميگم. خودمو از همه قايم می کنم. چهره ام مثل هميشه است. اما يک دنيا حرف دارم . يک عالمه فرياد . ولی نمی تونم قبول کنم که دل تنگيها ، ترسها و حرفهامو با کسی قسمت کنم. حرفهای نگفته ام از درون منو آروم آروم بکشه بهتر از اينکه باعث دردسر و ناراحتی يکی ديگه بشم. يک عالمه حرف دارم. يک عالمه دل تنگی . اما هيچ جوری نميتونم بارشون را کم کنم. منی که نميتونم باری از دل تنگيهای کسی کم کنم چرا بايد بار حرفهامو با کسی تقسيم کنم؟
کاش آدمهايی که از قسمت کردن حرفهام باهاشون لذت ميبرم ، اونها هم از تقسيم حرفها و دل تنگی هاشون با من همونقدر لذت ميبردند. وقتی هر روز از آدمهايی که قبلا تونستم دنيامو ، هر چند کم ، باهاشون قسمت کنم ، خداحافظی می کنم ، انگار همه دلتنگيها يکهو دوباره زنده ميشن. اونها حتی حدس نمی زنند که اين سايه روشن با سايه روشن های روزهای پيش چقدر فرق داره.
امروز فقط تونستم دست شبنم رو بگيرم و بهش بگم : شبنم ، واسم دعا می کنی ؟ و سرم را برگردوندم که اشکامو نبينه.
تا حالا اينقدر تنها نبودم.
تا حالا اينقدر ضعيف نبودم.
خدايا من چمه؟ خدايا تا کی ؟