سايه روشن

Saturday, April 12, 2003

ديروز فهميدم ، بعد از بيست سال .
کسی که هميشه سايه محو حضورش را تو زندگيم حس می کنم ، کسی که هميشه بوده ولی تا حالا دو سه کلمه بيشتر در موردش نشنيدم ، چهره ای که فقط عکسهايی سياه و سفيد ازش باقی مونده ، با نگاه نافذ و چشمهای سياه گيرا ، که هميشه بدون اينکه علتش را بدونم ازشون فرار کردم ، با موهای صاف ، بلند و مشکی .اونی که قيافه ام خيلی بهش شباهت داره.
تو يک اتاق ، يک جای دور تو پاريس ، تنهای تنها ... خودکشی کرده . با دو تا گلوله تو سرش.
حتما خون قطره قطره از موهاش می چکيده ، با چشمهايی خيره به سقف.

نمی دونم وقتی ماشه را می کشيده به چشمهای گريان پسرکوچولوش هم فکر کرده ؟ به چشمهای من چی؟

اگه بود حتما خيلی چيزها فرق ميکرد... خيلی چيزها .


Friday, April 11, 2003

قومی بجد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدير می کنند

اين دو مصرع حافظ هر روز تو ذهنم رژه ميره. نميدونم انسان ناقص ، با اطلاعات محدود از اطرافش ، چطور ميتونه با اطمينان برای به قول حافظ "وصل دوست" جد و جهد کنه . چطور ميتونه مطمئن باشه تصميماتش که با توجه به اطلاعات ناقص ازآدمهای اطرافشه درستند؟چطور ميتونه از تاثيراتش بر محيط اطراف مطمئن باشه؟
ولی از يک طرف ، مگه ميشه فقط چشم به آسمون داشت و به بهانه نقص ، دست از تلاش کشيد ؟ مگه چيزی که با تلاش به دست نياد ارزشی داره؟

وقتي که ديوارهای ضخيم دور قلعه ام را خراب کردم ، اون موقعی که به نور اجازه دادم از پنجره های شکسته وارد قلعه بشه ، اون وقتی که با سنگريزه ای قصد شکستن پنجره قلعه همسايه را داشتم (اما جراتش را نداشتم ) ، اون وقت که بعد از مدتها حسابگريهای خشک و مصلحتی را کنار گذاشتم و با کمک او رهايی را تجربه کردم ، اون موقع خيلی نمی فهميدم داره چه اتفاقهايی ميفته . خيلی نفهميدم که چه قدرت عظيمی بود که نور را به "من" ترسو ، حسابگر، فراری از نور ، خزيده به کنج تاريکی نشان داد. اون موقع به خيال خام خودم خورشيد را به ديگران نشان ميدادم ، غافل از آنکه خود فراری از خورشيد بودم.
اما حالا..کم کم... انگار دارم می فهمم کجام . تازه دارم می ترسم از اين همه چيز جديد : نور ، رهايی ، صحنه های بيرون قلعه ...سردمه.
امروز داشتم فکر ميکردم که من تا چند وقت پيش حتی يکی از کارهايی که امروز راحت انجام ميدم را هم انجام نميدادم ( با دلايلی محکم برای خودم ) . امروز فهميدم که من چقدر زياد تغيير کردم. و به قدرت نيرويی که من را تا اين حد عوض کرد ايمان آوردم.
اين روزها با همه شوخی می کنم . به روی همه می خندم. تو چهره ها دقيق ميشم. توی دانشکده ، توی دانشگاه روحمو رها می کنم .(کاری که قبلا به هيچ وجه نمی کردم). من پرواز می کنم.
نمی دونم بايد در لذت پرواز غرق شم يا از ترس سقوط آزاد به همون جای قبليم پناه ببرم.
کاش می دونستم چه حکمتی پشت اين همه تغييره.


Thursday, April 10, 2003

آهای !آهای!
اينجا حراجه آزاديه ...حراجه غيرت ... حراجه حقوق زن ... زنها با مردها برابرند .... دخترها در انتخاب سرنوشت خود محقند....انسانها همه "انسان"ند ... تساوی حقوق ... فرهنگ ايرانی: مظهر تمام عيار حق زن

دختر تو بيمارستان بستری شده
سر دختر شکسته
بدنش کبود شده
زير چشماش سياهه

زير مشت و لگدهای پدر خرد شده
پدر پدر است ، پدر مرد است .

دختر آبروی پدرش را ريخته بود ... دختر غيرت خانوادگی را خدشه دار کرده بود ... يک نافرمان سرکش ... کسی که خيال بيرون رفتن از چهارچوب تنگ سرنوشت تعيين شده اش را داشت..

پدر ، دختر را با پسری در خيابان ديده بود ، و اين صحنه برای او معنايی ندارد جز :
رابطه نامشروع
هوس
سوء استفاده جنسی پسر از دختر
حماقت دختر
بی آبرويی

همه اينها يعنی دلايل کافی برای شکستن دختر ، کبود کردن تن دختر.

"مردم" با ديدن سر شکسته دختر ، تدبير و احساس مسوليت پدر را تحسين خواهند کرد ، چه خوب که " مردم " دختر و پسر را با هم نديدند ... خواستگارها چه خواهند گفت ؟ خدايا شکر که پدر آنها را ديد . تا دختر را متنبه کند . تا به او ياداوری کند که حرف زدن با پسر يعنی رابطه نامشروع... حرام !

دختر در آيينه به سياهی زير چشمانش خيره مانده ، سياهی بی شرمانه قهقهه ميزند . رنگی که عمری همراهيش کرده ، علامت سنگينی و وقار . سرنوشتی سياهتر بی صبرانه انتظارش را می کشد .

مردی در انتظار عروسکي کوکيست.ظرفهايی نشسته، رختهايی چرک ، بچه هايی زاده نشده دختر را فرياد می زنند. زن ، مادر است . زن ، همسر است . زن ، زن نيست.




Sunday, April 06, 2003

امروز صبح هوا ابری بود. خورشيد از پشت ابرها دايره ای نقره ای شده بود. خيره کننده. انگار حرف داشت. سوار ماشين بودم . وسط ترافيک همت . فرمان را حس نمی کردم ، نگاهم فقط اون دايره نقره ای را می ديد. پشتش انگار خدا بود.