سايه روشن

Wednesday, March 19, 2003

آرام آرام در ميان تنهايی درختان راه می رفت. صدای قدمهايش گستاخانه پا بر حريم سکوت می کشيد. چرا ؟ ظاهرا حساب و کتابهايش باز هم اشتباه از آب درامده بود. دوباره اشتباه؟ چرا چنين است؟ بايد خراب کند. اينها همه در اطرافش ، گول زنک های قهارند.


Tuesday, March 18, 2003

نامه پائولو کوئيلو به جرج بوش رااينجا ببينيد
(نقل از مهاجر )


درآکه در دل خسته توان درايد باز
بيا که در تن مرده روان درايد باز

بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خيل شادی روم رخت زدايد باز

به پيش آيينه دل هر آنچه ميدارم
بجز خيال جمالت نمی نمايد باز

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره ميشمرم تا که شب چه زايد باز


خيلی وقت بود که از دور مراقبم بود. بهش توجهی نمی کردم. ناديده می گرفتمش. از درونم. از حرفهايی که وزنشان گاه برای سينه ام بسيار زياد بود ، هيچ نمی گفتم. گويی از او نيز نااميد شده بودم. درونم برايش شيشه ای بود ، مرا می ديد ، ولی انکارش می کردم.
و او هيچ نگفت. صبر کرد. بهترين صبر کننده ای است که ديده ام. تنها به من اجازه داد تا آنجا که می خواهم در سياهی فرو روم. و من رفتم. پايين و پايين تر. بر ستاره ها پارچه سياه کشيدم . شکستم و نابود کردم هر آنچه ساخته بودم. به گمانم خودم هم زير پايم خرد شد.
تا اينکه يک جايی اون پايين پايين ها. اونجا که ديگه نور خورشيد با همه نورانيتش به اونجا راهی نداشت ، ياد اين اوفتادم که "او" هميشه می گفت : هيچوقت از مهربانی من نا اميد نشو.

چيزی ته دلم ، آنجا که از دستان کوير ايمن مانده بود ، لرزيد. چشمه ای در ميان چشمان خشکم جوشيد. و من به ياد هاجر و اسماعيل افتادم.
از همه جا رانده و درمانده تر از هميشه به آغوشش پناه بردم. هر چه که وزنش سينه ام را به تنگ آورده بود با چشمانی خيس برايش ضجه زنان فرياد کردم. از کابوس گفتم ، از جسد آرزوها، از وحشت مرگ افسانه شخصی. از هيبت آن جسد برايش گفتم ،از لحظه لحظه نزديکتر شدن کابوس. از ناتوانيم و از قدرتش.از اينکه تاب مرگ افسانه ام را ندارم. و او آرام و زيبا شنيد. با زيبايی که مخصوص اوست.

آغاز را مرور کردم….با پايان پيوستم ….و آرام شدم.