Saturday, March 15, 2003
هيچکس در دل تاريکی شب با چراغی به سراغم نرسيد
هيچکس موقع پژمردن فصل با گلی تازه به باغم نرسيد
هيچکس اين روزها همدرد و همرازم نشد
آگاه از درد من و دلسردی سازم نشد
باد زير بال پروازم نشد
(فرامرز اصلانی)
نه سکوتی
نه صدايی
نه آفتابی
نه مهتابی
تا حالا افتخار ميکردم که هيچوقت تو زندگيم اجازه نميدادم کسی من را مجبور به کاری بکنه. حتی اگه به قيمت کم شدن نمره باشه. هميشه اين "من" بودم که چيزی را خواستم. امروز فهميدم اين خيال تا چه حد خام بوده ! من هميشه خودم را مجبور به "زندگی کردن" کردم. مسخره است!
چرا کسی که هميشه به دنبال رنگ "سفيد" بوده بايد خودش را به "زرد" راضی کنه؟ چرا بايد به زرد عادت کنه؟ چرا همه ميخوان اون رو به زرد قانع کنند؟ مسخره است!
اما ميدونم که به همين زوديها به زرد راضی خواهم شد. ببينيد کی گفتما! خودم هم ميدونم بعدا از اينکه اينکار رو کردم کلی پشيمون ميشم ، ولی ميدونم که اينکار رو ميکنم. مگه اراده ای بالاتر محقق بشه! که اگه ميخواست بشه تا حالا ميشد!
روزها رو به شب بيار... خودت رو سرگرم کن ، شب که شد اينقدر به امروز و فردا فکر کن که يادت نيفته فراتر از اين شب و روزها هم چيزی هست.
من خودم را سانسور ميکنم. کار خوبيه ! امتحان کنيد!
پی نوشت: اجازه نميدم هيچ نيرويی من را از Publish کردن اين نوشته منصرف کنه !
هيچکس موقع پژمردن فصل با گلی تازه به باغم نرسيد
هيچکس اين روزها همدرد و همرازم نشد
آگاه از درد من و دلسردی سازم نشد
باد زير بال پروازم نشد
(فرامرز اصلانی)
نه سکوتی
نه صدايی
نه آفتابی
نه مهتابی
تا حالا افتخار ميکردم که هيچوقت تو زندگيم اجازه نميدادم کسی من را مجبور به کاری بکنه. حتی اگه به قيمت کم شدن نمره باشه. هميشه اين "من" بودم که چيزی را خواستم. امروز فهميدم اين خيال تا چه حد خام بوده ! من هميشه خودم را مجبور به "زندگی کردن" کردم. مسخره است!
چرا کسی که هميشه به دنبال رنگ "سفيد" بوده بايد خودش را به "زرد" راضی کنه؟ چرا بايد به زرد عادت کنه؟ چرا همه ميخوان اون رو به زرد قانع کنند؟ مسخره است!
اما ميدونم که به همين زوديها به زرد راضی خواهم شد. ببينيد کی گفتما! خودم هم ميدونم بعدا از اينکه اينکار رو کردم کلی پشيمون ميشم ، ولی ميدونم که اينکار رو ميکنم. مگه اراده ای بالاتر محقق بشه! که اگه ميخواست بشه تا حالا ميشد!
روزها رو به شب بيار... خودت رو سرگرم کن ، شب که شد اينقدر به امروز و فردا فکر کن که يادت نيفته فراتر از اين شب و روزها هم چيزی هست.
من خودم را سانسور ميکنم. کار خوبيه ! امتحان کنيد!
پی نوشت: اجازه نميدم هيچ نيرويی من را از Publish کردن اين نوشته منصرف کنه !
Thursday, March 13, 2003
Wednesday, March 12, 2003
ببين ستاره ، آره! تا حالا دوست داشتم شبيه تو باشم ، اما الان ديگه همه چی فرق کرده. من از نور فرار می کنم. اينو می فهمی؟ سياهی مطلق می خوام. جايی که نور نباشه کسی پليدی را نمی بينه. پليدی و سپيدی يکسان می شن ، اونوقت کسی زجر نمی کشه .
اينقدر چشمک نزن. اينبار ديگه نمی خوام ببينمت.
می دونی تو خيابانها از چی متنفرم؟ سرعت گيرها. وقتی تصميم می گيرم تا جايی که ممکنه عقربه سرعت سنج را منحرف کنم و تا اونجا که ميشه پامو از ترمز دور کنم ، وقتی می خوام اونقدر سرعت بگيرم که تصاوير اطرافم محو بشن ... يک سرعت گير همه چيز را خراب می کنه.
چرا هميشه قدرتی مهربانتر از خودم به من هست؟
آهای ! با توام ستاره! تو هم موندنی نيستی ، امروز يا فردا از اينجا ميری. آره آره ! می دونم. تو از بقيه سرابها واقعی تر هستی. تا حالا بهت گفتم چقدر شبيه ستاره ای هستی که هر شب تو خواب می بينم؟ خيلی وقتها فکر می کنم خودشی. نه نه ! دوباره نه! به اندازه کافی فريب سرابها را خوردم. شايد سراب نباشی ، شايد اگه لمست کنم محو نشی ، شايد خود خود رويای من باشی . اما اگه نبودی چی؟ اگه تا بهت دست زدم محو شدی چی؟ بذار هميشه تو گوشه ذهنم فکر کنم که تو همون رويای من بودی. بذار تا هميشه خودم را فريب بدم و فکر کنم روياهام واقعيت داشتند و هميشه به ياد اون ستاره ای که از خوابم اومده بود ، نفس بکشم. ببين ! خودت را از شب من بيرون بکش. بذار قبل از اينکه مطمئن شم روياهام يک مشت تخيلات بچه گانه بوده ، قبل از اونکه شب من را در خودش غرق کنه ، در شب غرق بشم. بذار بشم مثل همه.
ستاره ! نذار باور کنم که هستی . نذار به بودنت عادت کنم. بذار با تنهايی خودم نفس بکشم. تو موندنی نيستی. ميدونی ، وقتی آدم تو سياهی محض باشه ، هيچوقت حسرت سپيدی را نمی خوره ، اما وقتی ، حتی از دور ، سپيدی را ببينه ، ديگه سياهی نمی تونه اونو پابندکنه. بذار مفهومی جز تنهايی را تجربه نکنم.
آهای ستاره ! تا کی می خوای چشمک بزنی؟
اينقدر چشمک نزن. اينبار ديگه نمی خوام ببينمت.
می دونی تو خيابانها از چی متنفرم؟ سرعت گيرها. وقتی تصميم می گيرم تا جايی که ممکنه عقربه سرعت سنج را منحرف کنم و تا اونجا که ميشه پامو از ترمز دور کنم ، وقتی می خوام اونقدر سرعت بگيرم که تصاوير اطرافم محو بشن ... يک سرعت گير همه چيز را خراب می کنه.
چرا هميشه قدرتی مهربانتر از خودم به من هست؟
آهای ! با توام ستاره! تو هم موندنی نيستی ، امروز يا فردا از اينجا ميری. آره آره ! می دونم. تو از بقيه سرابها واقعی تر هستی. تا حالا بهت گفتم چقدر شبيه ستاره ای هستی که هر شب تو خواب می بينم؟ خيلی وقتها فکر می کنم خودشی. نه نه ! دوباره نه! به اندازه کافی فريب سرابها را خوردم. شايد سراب نباشی ، شايد اگه لمست کنم محو نشی ، شايد خود خود رويای من باشی . اما اگه نبودی چی؟ اگه تا بهت دست زدم محو شدی چی؟ بذار هميشه تو گوشه ذهنم فکر کنم که تو همون رويای من بودی. بذار تا هميشه خودم را فريب بدم و فکر کنم روياهام واقعيت داشتند و هميشه به ياد اون ستاره ای که از خوابم اومده بود ، نفس بکشم. ببين ! خودت را از شب من بيرون بکش. بذار قبل از اينکه مطمئن شم روياهام يک مشت تخيلات بچه گانه بوده ، قبل از اونکه شب من را در خودش غرق کنه ، در شب غرق بشم. بذار بشم مثل همه.
ستاره ! نذار باور کنم که هستی . نذار به بودنت عادت کنم. بذار با تنهايی خودم نفس بکشم. تو موندنی نيستی. ميدونی ، وقتی آدم تو سياهی محض باشه ، هيچوقت حسرت سپيدی را نمی خوره ، اما وقتی ، حتی از دور ، سپيدی را ببينه ، ديگه سياهی نمی تونه اونو پابندکنه. بذار مفهومی جز تنهايی را تجربه نکنم.
آهای ستاره ! تا کی می خوای چشمک بزنی؟
