Sunday, February 23, 2003
ساعت 8:15 شب . بابچه ها از دانشگاه بيرون ميام. دوباره دارم تو خودم گم می شم. دلتنگی بیهودگی باز به سراغم مياد.حرفهای بچه ها کم کم برام نا مفهوم ميشه. چه شب سرديه ! امشب بايد تنها برم. از اونها جدا ميشم. به محض دور شدن بچه ها ، ترس وجودم را پر ميکنه. خودم را وسط يک خيابان خلوت و تاريک می بينم. شب. شرق تهران. يک دختر تنها با يک دستگاه پژو! احساس ميکنم هوا خيلی تاريکه . سوار ميشم و درها را قفل می کنم. ضبط را روشن ميکنم. سياوش قميشيه. صداشو بلند می کنم. ترسم تو صدای سياوش گم ميشه. اتفاقات اين چند روز تو ذهنم رژه ميره.
يک چيزی دوباره داره تمام وجودم را ميگيره. يک حس قوی ، گنگ، شيرين ، مبهم اما پيدا . همون حسی که اولين باری که مرجان در مورد مسافرت مشهد با دانشگاه حرف زد ، پيدا شد. حس اينکه يک آهنربا داره تو رو جذب ميکنه. آهن جذب ميشه. غلبه اراده ای برتر. بيقراری ای شبيه وقتی که اون تکه پارچه سبز تو سجاده رو می بينم.
سياوش ميخونه :
پشت قاب شيشه پنجره ای که شبهای منو با خود می بره
جايی که گذشته هام مثل تصوير از تو قابش ميگذره
پشت قاب بی نفس
مثل اون پرنده که دلش گرفته تو قفس
مثل يک حقيقت رفته به باد
منو با خود ميبره مثل يک رويا توی خواب
من وضو با نفس خيال تو ميگيرم و تو را ميخوانم
تن من پاره ای از آن تن توست
و قشنگترين شبهای پر ستاره شب توست
به اواخر بزرگراه رسالت رسيدم. صورتم خيس شده. چقدر همه چيز قشنگه. ابهامی آرام . امنيتی به کوچکی اتاق ماشين زير نور زرد چراغهای بزرگراه ، تو يک شب بزرگ و سياه. دوست دارم ثانيه ثانيه های امشب رو Save کنم.
حالا ديگه مطمئنم که به اين مسافرت ميرم. فقط بخاطر خودش :)
مرجان ، ممنونم که هميشه بهترين رو بهم ميدی.
ای خورشيدهای خسته! اگر "آدمک ها" عاجزند ،" فرا آدمها "هستند.
يک چيزی دوباره داره تمام وجودم را ميگيره. يک حس قوی ، گنگ، شيرين ، مبهم اما پيدا . همون حسی که اولين باری که مرجان در مورد مسافرت مشهد با دانشگاه حرف زد ، پيدا شد. حس اينکه يک آهنربا داره تو رو جذب ميکنه. آهن جذب ميشه. غلبه اراده ای برتر. بيقراری ای شبيه وقتی که اون تکه پارچه سبز تو سجاده رو می بينم.
سياوش ميخونه :
پشت قاب شيشه پنجره ای که شبهای منو با خود می بره
جايی که گذشته هام مثل تصوير از تو قابش ميگذره
پشت قاب بی نفس
مثل اون پرنده که دلش گرفته تو قفس
مثل يک حقيقت رفته به باد
منو با خود ميبره مثل يک رويا توی خواب
من وضو با نفس خيال تو ميگيرم و تو را ميخوانم
تن من پاره ای از آن تن توست
و قشنگترين شبهای پر ستاره شب توست
به اواخر بزرگراه رسالت رسيدم. صورتم خيس شده. چقدر همه چيز قشنگه. ابهامی آرام . امنيتی به کوچکی اتاق ماشين زير نور زرد چراغهای بزرگراه ، تو يک شب بزرگ و سياه. دوست دارم ثانيه ثانيه های امشب رو Save کنم.
حالا ديگه مطمئنم که به اين مسافرت ميرم. فقط بخاطر خودش :)
مرجان ، ممنونم که هميشه بهترين رو بهم ميدی.
ای خورشيدهای خسته! اگر "آدمک ها" عاجزند ،" فرا آدمها "هستند.