Thursday, February 20, 2003
تقويم روميزيم را با اکراه ورق ميزنم. آخرين برگ : اسفند
ياد روزی می افتم که اين تقويم را خريدم. پارسال همين موقع ها بود ، شايد يک کم ديرتر. ساعت 9 شب بود . من و فاطمه طبق معمول در راه برگشت از کلاس زبان کلی دير کرده بوديم و مامانها نگران! اين بار شهر کتاب فرهنگسرای ابن سينا. به جز ما هيچ مشتری ای اونجا نبود . با کلی هيجان بارها و بارها از پله های شهر کتاب بالا و پايين می رفتيم، غرق در کتابها ، رها از همه دنيا . چه هيجان تميزی ، چقدر خوش گذشت ... يادمه اون روز قرار گذاشتيم تا قبل از عيد ماشينهامون را ببريم کارواش ، بعد از يکسال هنوز نبرديم :p
به خودم ميام ، برگه اسفند روبه رومه . عددها و هفته هايی گنگ و نامعلوم، اتفاقاتی که اسير در عددها ، بيقرار ، منتظر رسيدن زمان وقوعشون هستند.
از اول سال ، از همون برگه فروردين ، اون که روش نوشته بود : " تو بهاری ، نه ، بهاران از توست... " آره ، از همون موقع از رسيدن اسفند وحشت داشتم. چيزی شبيه به مرگ . آخر دنيا .
اما الان... احساس می کنم روزهاش ريتم قشنگی دارند. موزون ، روان و محکم :) Background صفحه پرنده ای قرمزه از جنس آتش ، که شاخه ای سبز به منقار داره . تصويری که امروز بر خلاف تمام روزهای از فروردين تا الان به نظرم قشنگ مياد با تضاد رنگهای زندگی بخش.
در زير برگه اسفند ، با حروف ريز شعری حک شده :
تو خواهی آمد
جهان آرامتر خواهد شد
اينجا که باشی سويه های اضطراب
در مه می روند
و نوميدی در حاشيه غروب
سنگی برای نشستن خواهد يافت.
"منوچهر آتشی"
و به رحمت خدا می انديشم .
ياد روزی می افتم که اين تقويم را خريدم. پارسال همين موقع ها بود ، شايد يک کم ديرتر. ساعت 9 شب بود . من و فاطمه طبق معمول در راه برگشت از کلاس زبان کلی دير کرده بوديم و مامانها نگران! اين بار شهر کتاب فرهنگسرای ابن سينا. به جز ما هيچ مشتری ای اونجا نبود . با کلی هيجان بارها و بارها از پله های شهر کتاب بالا و پايين می رفتيم، غرق در کتابها ، رها از همه دنيا . چه هيجان تميزی ، چقدر خوش گذشت ... يادمه اون روز قرار گذاشتيم تا قبل از عيد ماشينهامون را ببريم کارواش ، بعد از يکسال هنوز نبرديم :p
به خودم ميام ، برگه اسفند روبه رومه . عددها و هفته هايی گنگ و نامعلوم، اتفاقاتی که اسير در عددها ، بيقرار ، منتظر رسيدن زمان وقوعشون هستند.
از اول سال ، از همون برگه فروردين ، اون که روش نوشته بود : " تو بهاری ، نه ، بهاران از توست... " آره ، از همون موقع از رسيدن اسفند وحشت داشتم. چيزی شبيه به مرگ . آخر دنيا .
اما الان... احساس می کنم روزهاش ريتم قشنگی دارند. موزون ، روان و محکم :) Background صفحه پرنده ای قرمزه از جنس آتش ، که شاخه ای سبز به منقار داره . تصويری که امروز بر خلاف تمام روزهای از فروردين تا الان به نظرم قشنگ مياد با تضاد رنگهای زندگی بخش.
در زير برگه اسفند ، با حروف ريز شعری حک شده :
تو خواهی آمد
جهان آرامتر خواهد شد
اينجا که باشی سويه های اضطراب
در مه می روند
و نوميدی در حاشيه غروب
سنگی برای نشستن خواهد يافت.
"منوچهر آتشی"
و به رحمت خدا می انديشم .
Wednesday, February 19, 2003
كفش هايم را ديگري خواهد پوشيد
جاده اي كه در آن قدم ميزنم
ديگري خواهد پيمود
معشوقه هايم را
ديگران تصاحب خواهند كرد
تنها چند آهنگ و چيزهاي ديگر
براي دوستاني كه با دقت انتخاب شده اند باقي خواهد ماند
دوستاني كه زياد نيستند اما با دقت انتخاب شده اند
چند تا آهنگ و چيزهاي ديگر براي دوستاني كه با دقت انتخاب شده اند ،باقي خواهم گذاشت .
شل سيلور استاين
جاده اي كه در آن قدم ميزنم
ديگري خواهد پيمود
معشوقه هايم را
ديگران تصاحب خواهند كرد
تنها چند آهنگ و چيزهاي ديگر
براي دوستاني كه با دقت انتخاب شده اند باقي خواهد ماند
دوستاني كه زياد نيستند اما با دقت انتخاب شده اند
چند تا آهنگ و چيزهاي ديگر براي دوستاني كه با دقت انتخاب شده اند ،باقي خواهم گذاشت .
شل سيلور استاين
اولين برف در آسمان بر فراز زمين سرد بال گسترد.سبک سر و زود رس. نماند. آرام رفت. سه دور کوچک ، دو ضرب رقص . برف ، يک کودک است. مرگ يک کودک است. عشق ، يک کودک است. مرگ مانند عشق موجب بهتی سفيد می شود. عشق مانند برف ، مرگ مانند عشق ، تب کودکی را در ما بيدار می سازد. مرگ ، عشق و برف خارج از محدوده زمان ، ما را مفتون می سازند.
همه ما در برابر برف کودکی بيش نيستيم ، همه ما در برابر عشق ، کودکی بيش نيستيم.
برف کودکی است در لباس سفيد . دختر بچه ای که اولين قدم هايش را بر زمين می گذارد. دختر بچه ای يک سال ، يک سال و نيمه . پديدار می شود ، نا پديد می شود . سال بعد دوباره پديدار می شود. هميشه در همان سن باقی می ماند . پير نمی شود.
از اين پس تو هم برای من مانند اولين برف هستی.
"فراتر از بودن : کريستين بوبن"
همه ما در برابر برف کودکی بيش نيستيم ، همه ما در برابر عشق ، کودکی بيش نيستيم.
برف کودکی است در لباس سفيد . دختر بچه ای که اولين قدم هايش را بر زمين می گذارد. دختر بچه ای يک سال ، يک سال و نيمه . پديدار می شود ، نا پديد می شود . سال بعد دوباره پديدار می شود. هميشه در همان سن باقی می ماند . پير نمی شود.
از اين پس تو هم برای من مانند اولين برف هستی.
"فراتر از بودن : کريستين بوبن"
Monday, February 17, 2003