سايه روشن

Saturday, February 15, 2003

مسافر تشنه بود

آوای زلال چشمه ای دوردست او را فرا می خواند و صحرایی پیش رویش:
حتما در اين صحرا واهه ای خواهد بود و چشمه آبی. رويای من ، چشمه است و هر آنکه رويايش را جستجو کند ، آنرا خواهد يافت.
پس صحرا را به اميد سيراب شدن پيمود : صحرا ، خار ، گرما ، سراب ... و تشنگی.

صحرا به پايان رسيد و مسافر قطره ای آب نيافت .
محکم باش و صبور ای مسافر ! صحرايی ديگر در راه است و اميدی تازه برای يافتن چشمه!
مسافر دوباره قدم در راه گذارد.
...
پايان اين صحرا نيز مانند پيشين بود و تا چشم کار ميکرد صحرا بود و صحرا و صحرا و سراب !

عظمت تشنگی و خستگی پاهای مسافر به صبر و مقاومت پوزخند ميزد.

کجاست رحم خدا؟

چشمه افسانه شد...
و مسافر بر خاک اوفتاد.



Friday, February 14, 2003

مدتيه که انقدر که بايد ، زنده نيستم. اين رو با تمام وجودم حس مي کنم. يک شوک سنگين ، سرد و بيرحم بود که من را به اينجا رسوند. من را به خودم آورد. آره! منم احساس ميکنم بزرگ شدم. اما با تمام وجود ميدونم که اينجا آخر بازی نيست. من بايد به اينجا می رسيدم. نا خواسته وارد اين بازی شدم. يک بازی خطرناک! و با لطف بی پايانش تا اينجا رسيدم. اما چرا؟ يک حس قوی به من ميگه اتفاقی در انتظارمه. الان يکجور آرامش قبل از طوفانه . اما طوفانی که ترسناک نيست. وا قعه ای مهربان شايد. چيزی بايد بيايد. کجاست؟ هيچوقت کسی نبودم که منتظر بشم تا "شايد" اتفاقی بيفتد. انتظار واقعه ای نامعلوم که حتی نميدانم از چه جنسی است برايم سخته . شايد برای فرار از اين حس ، دست به انکارش بزنم!

را ستی عجب برف قشنگيه ها! :)


Thursday, February 13, 2003

D:
و وقتی "پلنگ چال" فتح می شود... :)


Tuesday, February 11, 2003



خدا گفت ليلی يک ماجرا است. ماجرايی آکنده از من. ماجرايی که بايد بسازيدش
شيطان گفت : يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد.
خدا گفت : ليلی درد است ، درد زادنی نو. تولدی بدست خويش.
شيطان گفت : آسودگی است. خيالی است خوش.
خدا گفت ليلی رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت : ماندن است و فرورفتن در خود.
خدا گفت: ليلی جستجوست. ليلی نداشتن و بخشيدن است.
شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
خدا گفت: ليلی سخت است . دير است و دور از دست.
شيطان گفت : ساده است . همين جايی و دم دست. و دنيا پر شد از ليلی های زود. ليلی های ساده اينجايی.ليلی های نزديک لحظه ای.
خدا گفت : ليلی زندگی است. زيستنی از نوع ديگر ....
و ليلی جاودانه شد.
مجنون زيستنی ديگر را برگزيد .


(نويسنده ای ناشناس)




Sunday, February 09, 2003

روزی که اميد به يک شوخی شرم آور و فردا به واژه ای بی معنا تبديل شد
آنروز که خلا حجم حادثه ، بيرحمانه و غلو شده ظاهر می شود
وقتی تفاوتها پررنگ و عميق خودنمايی می کنند
وقتی همه چيز در مهی غليظ و نزديک گم شد
آنگاه که مسير قدمهای قاطع ، به روزمرگی و بيهودگی سقوط می کنند
روزی که کوله بار سياهی های فراموش شده ، سنگين تر از قبل زنده می شوند
و ثانيه هايی که با بيهودگی ای ممتد سپری می شوند

من به اين روز ميگم : " يک روز خاکستری" : روزی شبيه به امروز.

حتی ستاره ها نيز روزی از نور افشانی خسته می شوند.

بگذار شب را بنوشم... شايد که در آن غرق شوم و مست در سياهی ، چيزی از تفاوت شب و روز ندانم .


و من چه بی اندازه بیهوده ام ...بیچاره بدنم که برای من زنده است