سايه روشن

Saturday, January 11, 2003

از دور نگاهت مي کنم
چشمانت باراني اند
دستهايت سبز
آغوشت گرم
روحت تميز
تمناي لمس کردن در دستانم غوغا ميکند ،جلو ميايم
....

دستانت کوير مي شوند
آغوشت يخ ميزند
چشمانت بيحرکت بر من خيره ميمانند

....
جسد بي روحت را هر روز ميبينم.


Friday, January 10, 2003

حالا قلبم پاك پاك شده و فقط مال خودمه ..ولي يه قلب پاك و بي شريك به چه كاري مياد؟


Tuesday, January 07, 2003

وقتي دنيا و آدمهاش گنگ و نامفهوم مي شوند ، وقتي آدمها ، راهنماييها و حرفهاشون بي مفهوم و آزاردهنده است ، وقتي دنيا کمرنگ و يکنواخت ميشه ، وقتي گلفروشهاي سر چهارراه هم نمي تونند لبخند رو به لبهات بيارند ، وقتي به پياده رو زل ميزني و نمي فهمي آدمها با اين سرعت و تا اين حد بيخيال روانه کجايند ، وقتي تو يک خيابان شلوغ ، در ازدحام آدمها ، خودت را گم و تنها مي بيني ،
يکي هست اون بالا که هنوز به تو نگاه مي کنه.
فقط يک شب مي خواد ، يک کم خلوت ، و يک رودخانه وحشي و سرکش که بخواد آروم بشه.
اونوقته که تو دل شب يک اقيانوس نور مي بيني ، اونوقته که قدرتي را بالاتر از پلک هاي خواب آلود شهر پيدا مي کني ، اونوقته که مي توني حتي براي يک لحظه دکمه Pause زندگي رو بزني و ببيني کجايي و چي کار ميکني .
باور کن ميشه، اگه بخواي.


Monday, January 06, 2003



تولدم مبارک :)


حرفهای مسافر زیبایند و آشنا و نزدیک به من


به نظر من هر کدوم از آدمها یک روز دارند که مال خود خودشونه :) و اون روز ، روز تولد هر آدمه
امروز روز قبل از تولد منه و اشب هم شب تولدم :)

کی میدونه من 20 سال پیش همچین وقتی کجا بودم ؟ تو بغل فرشته ها؟حتما جدایی از رحم گرم مادر برام خیلی سخت بوده . اون موقع می دونستم غیر از رحم دنیای دیگه ای هم هست ؟؟ وقتی جسمم برای وارد شدن به این دنیا آماده میشد، روحم کجاها بوده ؟ شاید اون بالا بالاها ، یک جایی نزدیک آخر آسمونها ، اونجا که نوره و نور، من را برای ورود به زمین آماده می کردند. نمیدونم . اما هر چی هست خیلی قشنگه .
یعنی چقدر با 20 سال پیش فرق کردم ؟

20 سال پیش همچین وقتی مقدر شد که باشم . چقدر هستم ؟ رحمتی عظیم خواست تا من هم جزء وجودهایی باشم که از نعمت زندگی بهره مند هستند و لذت می برند . همچین وقتی قرار شد که من هم یکی از شرکت کنندگان در عرصه امتحان دنیا باشم. یعنی من ، منی که هیچ هم نبودم لایق بودن ، خواستن و لذت بردن شدم .
20 ساله که نفس میکشم.
20 ساله که قلبم میزنه.
20 ساله که هستم :)

وای خدای من ! من هنوز نفس می کشم. میتونم با هر نفس عظمت این دنیا رو حس کنم. میتونم لطافت رو لمس کنم ، زیبایی رو ببینم و بشنوم . روح من بلده با بلندای یک آهنگ ، با لطافت بارون با حس زنده بودن به آسمونها بره . روح من بلده در دنیایی بالاتر روحها رو ببینه و بشناسه.
روح من بیتاب است ، روح من گاهی از شوق سرفه اش میگیرد.
هر چی برای صرفا زنده نبودن و زندگی کردن لازمه دارم ، باید بخوام .

دارم یاد میگیرم زنده باشم. دارم یاد میگیرم زنجیرها رو بشکنم. اسبهای خفته ای در وجودم کشف میکنم که وسوسه سرکشی و تخریب اونها رو مست کرده و رام کردنشون اوج قدرت و لذته . کم کم دارم می فهمم شاید یک عمر برای انسان شدن کافی نباشه.

از این به بعد دوست دارم سعی کنم که از داشته هام لذت ببرم و نداشته هام تنها اجازه همراه کردن امید با من را داشته باشند و نه حتی ذره ای حسرت یا بی صبری .همین چند وقت پیش بود که به لادن میگفتم باید آدم بتونه نیروها و خواسته های ذرونیش را Manage بکنه ، چرا خودم یادم میره ؟

بعضی ها میگن باید بیشتر زمینی بشم . بعضی ها میگن سخت میگیرم . یکی میگه افسرده ام ، یکی میگه همیشه شادم . از کلمات و نظرات دیگران خسته شدم. دیگه گوشهام از سوء برداشت و سوء تعبیر کر شده . پس خیلی تلاش نکنید . چون تصمیم گرفتم خودم باشم ، فارغ از هر تعبیر و تعریفی.

....

وهمه چیز دست به دست هم داد تا بهترین روز و شب تولدم رو تجربه کنم :)

یک جشن تولد کاملا کاملا غیرمنتظره
تلفن بهار از کانادا
تکرار تجربه سرعت 130 (دارم به این نتیجه میرسم که سرعت سنج و یا پدال گاز ماشین خرابه ! چون ظاهرا علیرغم تلاش من امکان شکست این رکورد وجود نداره.)
و کلی اتفاق قشنگ دیگه و روحهای قشنگی که از وجودشون و بودنشون لذت میبرم و امیدوارم لایق تک تک شون باشم :)

راستی! هنوز دارم نفس میکشم!