Saturday, January 04, 2003
بيا جلوتر
بذار خوب نگاهت کنم.
خيلي خسته اي ؟ نه؟ انگار سالهاست که در جستجويي.
چشمهايت به تاريکي عادت کردند. خورشيد را گم کردي ؟آره؟يخ کردي. سرما و سختي راه صورتت را کبود کردند. چرا ماتت برده؟
تو يک جستجو گر خورشيدي ؟ مي گن اين روزها ماههاي خورشيد نما زياد شدند . سر راهت به اونها بر خوردي؟ پس درست حدس زدم ، خورشيد را گم کردي. همسفر نداري؟ اين راه را بدون همسفر نميشه طي کرد.
چند وقته دستها ت را زير بارون نگرفتي ؟ اصلا ميدوني خورشيد مربعه يا مثلث ؟ افسانه هاي جعلي در موردش زياد شده. حتي عده اي اونقدر از خورشيد دورند که آن را دايره مي بينند ! بايد بيشتر از اينها مواظب خودت باشي. گفتي تنها مسافرت مي کني؟
بيا جلوترببينم .
تو چقدر شبيه مني.
تو روح من نيستي ؟؟؟
چقدر شکسته شدي!
بذار خوب نگاهت کنم.
خيلي خسته اي ؟ نه؟ انگار سالهاست که در جستجويي.
چشمهايت به تاريکي عادت کردند. خورشيد را گم کردي ؟آره؟يخ کردي. سرما و سختي راه صورتت را کبود کردند. چرا ماتت برده؟
تو يک جستجو گر خورشيدي ؟ مي گن اين روزها ماههاي خورشيد نما زياد شدند . سر راهت به اونها بر خوردي؟ پس درست حدس زدم ، خورشيد را گم کردي. همسفر نداري؟ اين راه را بدون همسفر نميشه طي کرد.
چند وقته دستها ت را زير بارون نگرفتي ؟ اصلا ميدوني خورشيد مربعه يا مثلث ؟ افسانه هاي جعلي در موردش زياد شده. حتي عده اي اونقدر از خورشيد دورند که آن را دايره مي بينند ! بايد بيشتر از اينها مواظب خودت باشي. گفتي تنها مسافرت مي کني؟
بيا جلوترببينم .
تو چقدر شبيه مني.
تو روح من نيستي ؟؟؟
چقدر شکسته شدي!
كاش عروسكي بودم كه بارقه نگاهي اسيرم نميكرد و با حس بلنداي روحي به آسمانها نميشدم.كاش اشك در چشمانم حلقه نميزد و وجودم از عشق لبريز نميشد. كاش ...
دير بازيست كه زمزمه ترانه اي محو گوشهايم را نوازش مي دهد
چونان سراب از دور دست كوير ذهنم مي وزد
چونان خورشيدي بي غروب در افق ذهن
لالايي شبهايم شده و اميد روزهايم
مي دانم و سينه ام گواهي مي دهد كه سرچشمه اي جز نور و آسمان ندارد
ولي
چه نالايقم برايش
که با هر قدم كه نزديكترش مي شوم
چون گردبادي تنم را در خود مي پيچد
و دگرگون مي كند
صيقل مي دهد
جلا مي دهد
اما باز از من دور می شود
گويي بايد لايقش شوم , لايق بزديكي
تا كجا خواهم رفت؟
پاهاي ناتوان خاكيم تا كجا مرا خواهند كشيد؟
ترس هر شبم آنست
كه چشم باز كنم و ديگر نباشد ....
....
یعنی طاقت خواهم آورد؟
چونان سراب از دور دست كوير ذهنم مي وزد
چونان خورشيدي بي غروب در افق ذهن
لالايي شبهايم شده و اميد روزهايم
مي دانم و سينه ام گواهي مي دهد كه سرچشمه اي جز نور و آسمان ندارد
ولي
چه نالايقم برايش
که با هر قدم كه نزديكترش مي شوم
چون گردبادي تنم را در خود مي پيچد
و دگرگون مي كند
صيقل مي دهد
جلا مي دهد
اما باز از من دور می شود
گويي بايد لايقش شوم , لايق بزديكي
تا كجا خواهم رفت؟
پاهاي ناتوان خاكيم تا كجا مرا خواهند كشيد؟
ترس هر شبم آنست
كه چشم باز كنم و ديگر نباشد ....
....
یعنی طاقت خواهم آورد؟
Monday, December 30, 2002
اين روزها که ميگذرد ، هر روز
احساس مي کنم کسي در باد فرياد ميزند
احساس مي کنم که مرا از عمق جاده هاي مه آلود
يک آشناي دور صدا ميزند
همه چيز عجيبه ! اين روزها احساس ميکنم قهرمان يک کتاب داستان شدم. هر روز اتفاقهاي عجيبي برام ميفته و من مثل يک قهرمان داستان بايد يک تنه از پس همشون بر بيام. اتفاقهايي مثل داستانها باور نکردني. چرا امتحانها تا اين حد سخت و غير قابل پيش بيني شدند؟
اين روزها نا گفته هاي درونم فاش ميشه ، اين روزها تاريکيهاي وجودم روشن ميشه.
اين روزها از هر چيزي فرار ميکنم ، با سرعتي چند برابر به من نزديک ميشه.
اين روزها همه چيز عجيبه...
و چه کسي جز تو ميدونه آخر اين ماز چيه ؟
فقط به اميد يک قانون جلو ميرم و اون اينه که هر چي پنير خوشمزه تر و مرغوبتر باشه ، مازي که موش کوچولو بايد براي رسيدن به اون ازش بگذره ، سخت تر ، عجيب تر و پيچيده تر ميشه .
بوي خوش پنير راهنماي موشهاست :)
احساس مي کنم کسي در باد فرياد ميزند
احساس مي کنم که مرا از عمق جاده هاي مه آلود
يک آشناي دور صدا ميزند
همه چيز عجيبه ! اين روزها احساس ميکنم قهرمان يک کتاب داستان شدم. هر روز اتفاقهاي عجيبي برام ميفته و من مثل يک قهرمان داستان بايد يک تنه از پس همشون بر بيام. اتفاقهايي مثل داستانها باور نکردني. چرا امتحانها تا اين حد سخت و غير قابل پيش بيني شدند؟
اين روزها نا گفته هاي درونم فاش ميشه ، اين روزها تاريکيهاي وجودم روشن ميشه.
اين روزها از هر چيزي فرار ميکنم ، با سرعتي چند برابر به من نزديک ميشه.
اين روزها همه چيز عجيبه...
و چه کسي جز تو ميدونه آخر اين ماز چيه ؟
فقط به اميد يک قانون جلو ميرم و اون اينه که هر چي پنير خوشمزه تر و مرغوبتر باشه ، مازي که موش کوچولو بايد براي رسيدن به اون ازش بگذره ، سخت تر ، عجيب تر و پيچيده تر ميشه .
بوي خوش پنير راهنماي موشهاست :)
Sunday, December 29, 2002
سر امتحان کنترل کيفيت نشستم. تو يک کلاس نه چندان بزرگ ، با در و پنجره هاي بسته و مراقبي که سيگار سومش را روشن ميکنه
ديگه نمي تونم نفس بکشم ، قلبم تير ميکشه ، سرم گيج ميره برگه را تحويل ميدم و ميام بيرون به اميد نفس کشيدن . راهروي دانشکه شلوغتر از هميشه است ، شلوغيش را دوست دارم . اما ... يک چيزي اضافه است. دود سيگاري که سر تا سر راهرو را پر کرده .گلويم ميسوزه ،سرم گيج ميره ، چرا آدمها تا اين حد بي فکرند ؟
به طرف در اصلي دانشکده ميدوم ، به اميد هوايي سرد و پاک براي نفس کشيدن. چند ثانيه اي نيست که نفسم سر جاش اومده ، پسري مياد کنارم ، بدون توجه به من سيگارش را در مياره و روشن ميکنه....
يکي به من بگه کجا ميشه نفس کشيد ؟
کسي هست که به من حق نفس کشيدن بده ؟
تويي که در لذت سيگار غرق شدي ... يک لحظه به من فکر کردي ؟
گلو يم ميسوزه .
ديگه نمي تونم نفس بکشم ، قلبم تير ميکشه ، سرم گيج ميره برگه را تحويل ميدم و ميام بيرون به اميد نفس کشيدن . راهروي دانشکه شلوغتر از هميشه است ، شلوغيش را دوست دارم . اما ... يک چيزي اضافه است. دود سيگاري که سر تا سر راهرو را پر کرده .گلويم ميسوزه ،سرم گيج ميره ، چرا آدمها تا اين حد بي فکرند ؟
به طرف در اصلي دانشکده ميدوم ، به اميد هوايي سرد و پاک براي نفس کشيدن. چند ثانيه اي نيست که نفسم سر جاش اومده ، پسري مياد کنارم ، بدون توجه به من سيگارش را در مياره و روشن ميکنه....
يکي به من بگه کجا ميشه نفس کشيد ؟
کسي هست که به من حق نفس کشيدن بده ؟
تويي که در لذت سيگار غرق شدي ... يک لحظه به من فکر کردي ؟
گلو يم ميسوزه .