Saturday, December 14, 2002
Another day has gone
I'm still all alone
How could this be
You're not here with me
You never said goodbye
Someone tell me why
Did you have to go
And leave my world so cold
Everyday I sit and ask myself
How did love slip away
Something whispers in my ear and says
That you are not alone
For I am here with you
Though you're far away
I am here to stay
But you are not alone
For I am here with you
Though we're far apart
You're always in my heart
But you are not alone
Just the other night
I thought I heard you cry
Asking me to come
And hold you in my arms
I can hear your prayers
Your burdens I will bear
But first I need your hand
Then forever can begin
Michael Jackson
I'm still all alone
How could this be
You're not here with me
You never said goodbye
Someone tell me why
Did you have to go
And leave my world so cold
Everyday I sit and ask myself
How did love slip away
Something whispers in my ear and says
That you are not alone
For I am here with you
Though you're far away
I am here to stay
But you are not alone
For I am here with you
Though we're far apart
You're always in my heart
But you are not alone
Just the other night
I thought I heard you cry
Asking me to come
And hold you in my arms
I can hear your prayers
Your burdens I will bear
But first I need your hand
Then forever can begin
Michael Jackson
آدم الف و ب مدت زياديست كه همديگر را مي شناسند .آدم الف طي اتفاقي ناخواسته ، اتفاقي كه مثل يك كبريت در تاريكي شب همه جا را روشن كرد ، متوجه شد كه ب چقدر شبيه ايده آل روياهاي اونه . تمام وجودش پر از التهاب و تكاپو شد . تا بحال چقدر كور بود . و آن اتفاق ناخواسته تا چه اندازه مهربان كه او را بينا كرده بود .
از آن به بعد ب براي الف چيزي هزاران بار بالاتر از يك دوست محترم شده بود. ولي...ولي....
شايد ب در روشنايي حاصل از آن اتفاق كسي به جز الف را ديده بود . شايد او الف را ديده بود اما الف ايده آل او نبود و به احتمال زياد ب نيز الف را ديده بود و نشانه هايي از ايده آل خود را در او ديده اما جرات ابراز آنها را نداشت.
اما الف به ديدگانش اطمينان داشت و هر روز ايمانش به آنچه ديده بود بيشتر و بيشتر ميشد. به الف كمك كنيد . اون باید چی کار کنه؟
از آن به بعد ب براي الف چيزي هزاران بار بالاتر از يك دوست محترم شده بود. ولي...ولي....
شايد ب در روشنايي حاصل از آن اتفاق كسي به جز الف را ديده بود . شايد او الف را ديده بود اما الف ايده آل او نبود و به احتمال زياد ب نيز الف را ديده بود و نشانه هايي از ايده آل خود را در او ديده اما جرات ابراز آنها را نداشت.
اما الف به ديدگانش اطمينان داشت و هر روز ايمانش به آنچه ديده بود بيشتر و بيشتر ميشد. به الف كمك كنيد . اون باید چی کار کنه؟
Wednesday, December 11, 2002
كوهها پوشيده از برفند و من و چند تا خل شبيه من فردا ميخوايم بريم كوه
اگه برنگشتم حلال كنيد كه تنهاترين سايه اي بودم گاهي روشن D:
اگه برنگشتم حلال كنيد كه تنهاترين سايه اي بودم گاهي روشن D:
Tuesday, December 10, 2002
I have lots of height to Climb
I have lots of energy to Release
I have lots of motion to Love
but Where and For Whom ?
I have lots of energy to Release
I have lots of motion to Love
but Where and For Whom ?
و من در كنار پنجره اي رو به طبيعت ، به حركات مواج برگهاي پاييزي خيره شده ام و به مقاومت آنان مقابل بادهاي پاييزي مي انديشم
و به لحظه سقوط !
و به لحظه سقوط !
سر كلاس فيزيك نشستم.مثل هميشه دير رسيدم و رديف آخر نشستم . استا داره يك ريز حرف ميزنه . حرفهايي كه بدون هيچ تغييري دهها سال آنها را تكرار و تكرار كرده . باران مياد . تند تر و تند تر ... صداي يكنواخت استاد ميان صداي پاي باران ، محو ميشه. قطرات باران با قدرت هر چه بيشتر به برگها ، ساختمانهاي كثيف ، آدمها و زمين مي كوبند . من غرق در طراوت هواي بارانيم و او چونان كه هيچ صدايي نمي شنود ، بي تفاوت و قانونمند ، از قانون فاراده مي گويد . باران هم قانون دارد ؟ طراوت چه ؟ و مقاومت برگها زير ضربات باران ؟
استاد بمن خيره شده ، مثل مادري كه با نگاهش به بچه مي فهمونه كه من ميدونم كه داري كار بد انجام ميدي ، نگاهم اولين اخطاره ! و من چون اعصاب اخطارهاي بعدي را ندارم خودم را مشغول جزوه برداشتن نشان ميدم.
چقدر امروز چراغها روشنند .
ياد امروز صبح مي افتم كه 1:30 پشت ترافيك موندم . خيابانهاي تهران روزهاي باراني يك جورايي مزخرفند ولي امروز فزق داشت . شيشه هاي تاكسي را بخار گرفته بود . بخاري كه مانع از ديدن زشتيهاي دنياي بيرون ميشد . نادر ابراهيمي در يك عاشقانه آرام ، از دنياهاي مه آلود گله مي كند . دنيايي چنان مه آلود كه مانع رويت همه زشتيها و كثيفيها شود . هميشه از نقش كبكي كه سرش را زير برف برده متنفر بوده ام و چه زيبا بود حتي براي چند لحظه دور از وجدان كبك شدن !
امروز صبح در دنياي مه آلود يك عاشقانه آرام بودم . لميده در يك تاكسي گرم ، بدور از هياهوي ترافيك همت و رسالت ، به صداي باران گوش سپرده بودم و از پشت پنجره هايي مه آلود تنها لغزش موزون قطرات باران را ميديدم.
صداي باراني تند مرا به خود مي آورد.
و استاد هنوز از قانون فاراده مي گويد !
استاد بمن خيره شده ، مثل مادري كه با نگاهش به بچه مي فهمونه كه من ميدونم كه داري كار بد انجام ميدي ، نگاهم اولين اخطاره ! و من چون اعصاب اخطارهاي بعدي را ندارم خودم را مشغول جزوه برداشتن نشان ميدم.
چقدر امروز چراغها روشنند .
ياد امروز صبح مي افتم كه 1:30 پشت ترافيك موندم . خيابانهاي تهران روزهاي باراني يك جورايي مزخرفند ولي امروز فزق داشت . شيشه هاي تاكسي را بخار گرفته بود . بخاري كه مانع از ديدن زشتيهاي دنياي بيرون ميشد . نادر ابراهيمي در يك عاشقانه آرام ، از دنياهاي مه آلود گله مي كند . دنيايي چنان مه آلود كه مانع رويت همه زشتيها و كثيفيها شود . هميشه از نقش كبكي كه سرش را زير برف برده متنفر بوده ام و چه زيبا بود حتي براي چند لحظه دور از وجدان كبك شدن !
امروز صبح در دنياي مه آلود يك عاشقانه آرام بودم . لميده در يك تاكسي گرم ، بدور از هياهوي ترافيك همت و رسالت ، به صداي باران گوش سپرده بودم و از پشت پنجره هايي مه آلود تنها لغزش موزون قطرات باران را ميديدم.
صداي باراني تند مرا به خود مي آورد.
و استاد هنوز از قانون فاراده مي گويد !
