Friday, November 22, 2002
خوب خوب خوب ... از كجا شروع كنم؟
همش يك احساس بود. غريب ، ناشناخته اما قوي. همه چيز از اون نوشته روي برد دانشكده شروع شد.يك متن ادبي كوتاه و زيرش آدرس يك وبلاگ . فورا حفظش كردم. يك وبلاگ نويس ناشناس در دانشكده صنايع ! موضوع خوبي بود براي مشغول نگهداشتن فكرم. و اين موضوع وقتي جالبتر شد كه اون وبلاگ را خوندم . دقيقا يادمه كه اونروز روز انتخاب واحد بود ( يعني اواخر شهريور ) تمام وقايعي كه به چشم خودم ديده بودم يك نفر ديگه با ديد متفاوتي از اونها حرفميزد. ديد پسرونه ! مثلا حركات و رفتار آقاي الف مسول آموزش رو كه تا حالا به نظر من عادي ميومد را كاملا لاس زدن با دخترها ميدونست.برام جالب بود.
از سيگار كشيدن تو راهرو دانشكده نوشته بود ، از سر كلاس نرفتن و ولگردي تو دانشكده . با نگاه اول فهميدم كه نويسنده اين وبلاگ از اون پسرهاست كه حتي براي يك لحظه زحمت ديدن چهره شون رو به خودم نميدادم. چهره اونها نقابي بود كه از دود سيگار و متلك هاي توي راهرو از اونها ساخته بودم . هيچ تلاشي براي فهميدن اينكه نقابي كه براي اين آدمها درست كردم واقعيه يا نه و اين كه اصلا ميشه به همه اين دسته از آدمها يك نقاب زد يا نه ، رو نميدادم. فقط هميشه به خودم حق ميدادم كه توي دلم يا بعضي وقتها كه ديگه نفسم از دود سيگارشون تنگ ميشد زير لبي ، متلكي در جواب متلك هاشون بگم و رد شم . بدون حتي يك لحظه توجه به اين نكته كه اين آدمها شخصيت هاي مجزا و منحصر بفردي دارند .
از همون بار اولي كه وبلاگش رو خوندم متوجه اشتباه ديد خودم شدم . به طور اتوماتيك تمام فكر و ذكرم شده بود شناسايي نويسنده اين وبلاگ . به شدت احساس نزديكي فكربا اون داشتم. حس ميكردم يك روح خيلي خيلي نزديك به من داره. ولي اينا فقط“حس“ بود!
نوشته هاش رو با اسم “ ك ـ الف“ امضا ميكرد . تا حالا اسمش را نشنيده بودم . دوستهام هم مثل من .
تمام پسرهاي سال بالايي سيگاري برام شده بودند سوژه . گوش به زنگ شنيدن “ ك ـ الف“ بودم. تا اينكه بعد از گذشتن حدودا يك ماه ، يك پسر سال بالايي به شدت توجهم رو به خودش جلب كرد...يكي تو فكرم ميگفت :خودشه ، خودشه ... ! به خودم نهيب ميزدم ....آخه از كجا اينقدر مطمئني ؟ اين همه پسر سال بالايي! تازه حتي تو سيگار كشيدنش رو نديدي ... به فرض هم كه ببيني...اين همه پسر سال بالايي سيگاري! بازم شدي تنهاترين سايه احساساتي ؟ كه فقط به احساسات غريب و گنگ درونيش تكيه ميكرد ؟ نه! اين دفعه ديگه نه !
تو كلاس فيزيك چند بار ديدمش ... چشمهاش احساس عجيبي رو بهم القا ميكرد...هنوزم ميگم عجيب!
هر چي سعي ميكردم بهش فكر نكنم نميشد ! كم كم داشت از خودم بدم ميومد كه بازيچه دست احساسات بدون دليل شدم. من حتي اسم اين آدم رو هم نميدونستم!
تا اينكه بالاخره ! استاد فيزيك بعد از پنج شش جلسه اي به سرش زد كه حضور غياب كنه .منم تمام وجودم گوش شد....باور نميكنيد ! خودش بود! “ ك ـ الف“ !!! ميخواستم جيغ بكشم ! آخه مگه ميشه ؟؟؟عجيبه! خيلي!
فكرش رو بكنيد ! فقط يك حس من رو به هدف رسوند ! فقط يك حس!بدون هيچ دليل منطقي.هنوز باورش برام سخته.
توحيديك بار حرف قشنگي بهم زد : “احساسات برد بالايي دارند. خيلي قويتر از منطق اندو خيلي جلوتراز اون.. گيرنده هاي حسي بعضي وقتها پيامهايي از فراسوي درك منطق به ما ميدهند كه منطق از دركشون عاجزه . بعضي وقتها منطق با سختي و گذر زمان به همونجايي ميرسه كه احساس خيلي وقت قبل به اونجا رسيده بود ... و يا ممكنه هيچ وقت نرسه .“
مثل احساس هفت آبان :)
هركار كردم سيستم نظرخواهي اينجا درست نشد. با عرض معذرت لطفا هنوز هم نظراتتون رو به tanhatarinsaye@yahoo.com بفرستيد .
ممنونم:)
همش يك احساس بود. غريب ، ناشناخته اما قوي. همه چيز از اون نوشته روي برد دانشكده شروع شد.يك متن ادبي كوتاه و زيرش آدرس يك وبلاگ . فورا حفظش كردم. يك وبلاگ نويس ناشناس در دانشكده صنايع ! موضوع خوبي بود براي مشغول نگهداشتن فكرم. و اين موضوع وقتي جالبتر شد كه اون وبلاگ را خوندم . دقيقا يادمه كه اونروز روز انتخاب واحد بود ( يعني اواخر شهريور ) تمام وقايعي كه به چشم خودم ديده بودم يك نفر ديگه با ديد متفاوتي از اونها حرفميزد. ديد پسرونه ! مثلا حركات و رفتار آقاي الف مسول آموزش رو كه تا حالا به نظر من عادي ميومد را كاملا لاس زدن با دخترها ميدونست.برام جالب بود.
از سيگار كشيدن تو راهرو دانشكده نوشته بود ، از سر كلاس نرفتن و ولگردي تو دانشكده . با نگاه اول فهميدم كه نويسنده اين وبلاگ از اون پسرهاست كه حتي براي يك لحظه زحمت ديدن چهره شون رو به خودم نميدادم. چهره اونها نقابي بود كه از دود سيگار و متلك هاي توي راهرو از اونها ساخته بودم . هيچ تلاشي براي فهميدن اينكه نقابي كه براي اين آدمها درست كردم واقعيه يا نه و اين كه اصلا ميشه به همه اين دسته از آدمها يك نقاب زد يا نه ، رو نميدادم. فقط هميشه به خودم حق ميدادم كه توي دلم يا بعضي وقتها كه ديگه نفسم از دود سيگارشون تنگ ميشد زير لبي ، متلكي در جواب متلك هاشون بگم و رد شم . بدون حتي يك لحظه توجه به اين نكته كه اين آدمها شخصيت هاي مجزا و منحصر بفردي دارند .
از همون بار اولي كه وبلاگش رو خوندم متوجه اشتباه ديد خودم شدم . به طور اتوماتيك تمام فكر و ذكرم شده بود شناسايي نويسنده اين وبلاگ . به شدت احساس نزديكي فكربا اون داشتم. حس ميكردم يك روح خيلي خيلي نزديك به من داره. ولي اينا فقط“حس“ بود!
نوشته هاش رو با اسم “ ك ـ الف“ امضا ميكرد . تا حالا اسمش را نشنيده بودم . دوستهام هم مثل من .
تمام پسرهاي سال بالايي سيگاري برام شده بودند سوژه . گوش به زنگ شنيدن “ ك ـ الف“ بودم. تا اينكه بعد از گذشتن حدودا يك ماه ، يك پسر سال بالايي به شدت توجهم رو به خودش جلب كرد...يكي تو فكرم ميگفت :خودشه ، خودشه ... ! به خودم نهيب ميزدم ....آخه از كجا اينقدر مطمئني ؟ اين همه پسر سال بالايي! تازه حتي تو سيگار كشيدنش رو نديدي ... به فرض هم كه ببيني...اين همه پسر سال بالايي سيگاري! بازم شدي تنهاترين سايه احساساتي ؟ كه فقط به احساسات غريب و گنگ درونيش تكيه ميكرد ؟ نه! اين دفعه ديگه نه !
تو كلاس فيزيك چند بار ديدمش ... چشمهاش احساس عجيبي رو بهم القا ميكرد...هنوزم ميگم عجيب!
هر چي سعي ميكردم بهش فكر نكنم نميشد ! كم كم داشت از خودم بدم ميومد كه بازيچه دست احساسات بدون دليل شدم. من حتي اسم اين آدم رو هم نميدونستم!
تا اينكه بالاخره ! استاد فيزيك بعد از پنج شش جلسه اي به سرش زد كه حضور غياب كنه .منم تمام وجودم گوش شد....باور نميكنيد ! خودش بود! “ ك ـ الف“ !!! ميخواستم جيغ بكشم ! آخه مگه ميشه ؟؟؟عجيبه! خيلي!
فكرش رو بكنيد ! فقط يك حس من رو به هدف رسوند ! فقط يك حس!بدون هيچ دليل منطقي.هنوز باورش برام سخته.
توحيديك بار حرف قشنگي بهم زد : “احساسات برد بالايي دارند. خيلي قويتر از منطق اندو خيلي جلوتراز اون.. گيرنده هاي حسي بعضي وقتها پيامهايي از فراسوي درك منطق به ما ميدهند كه منطق از دركشون عاجزه . بعضي وقتها منطق با سختي و گذر زمان به همونجايي ميرسه كه احساس خيلي وقت قبل به اونجا رسيده بود ... و يا ممكنه هيچ وقت نرسه .“
مثل احساس هفت آبان :)
هركار كردم سيستم نظرخواهي اينجا درست نشد. با عرض معذرت لطفا هنوز هم نظراتتون رو به tanhatarinsaye@yahoo.com بفرستيد .
ممنونم:)
در وجود هركس اميال ، قدرتها و نيروهايي قرار داده شده .اين اميال و قدرتها بطور منحصر بفردي در افراد مختلف قرار داره .قدرتهايي كه نه مثبت اند و نه منفي .بطور صرف قابل ارزشگذاري نيستند . ما اينجاييم تا يك Manager خوب باشيم . اين احساسات ، اميال و قدرتها وقتي ارزشمند ميشوند كه ما بتونيم اونها رو Manage بكنيم. هر وقت لازمه آنها را تقويت كنيم و به آنها ميدان بديم و هرجا لازمه آنها را مهار كنيم. اونوقته كه يك آدم ميشيم .
در مورد اون اسب چموش هم كه قبلا ازش گفته بودم همينطوره ... ميتونم از يورتمه رفتنش لذت ببرم ولي اونقدر آدم باشم كه نذارم افسارش از دستم در بره و تمام وجودم را ويران بكنه.
كي ميشه به اينها عمل كنم ؟
در مورد اون اسب چموش هم كه قبلا ازش گفته بودم همينطوره ... ميتونم از يورتمه رفتنش لذت ببرم ولي اونقدر آدم باشم كه نذارم افسارش از دستم در بره و تمام وجودم را ويران بكنه.
كي ميشه به اينها عمل كنم ؟
چه روز مزخرفي!
Yahoo Messenger خراب شده! پيغام ميده كه Password اشتباهه ! ولي براي چك كردن Mail ها همون Password رو قبول ميكنه! دارم قاطي ميكنم! تازه ! دو سه ساعتي براي گذاشتن سيستم نظرخواهي براي اينجا وقت گذاشتم ولي باز اوني كه ميخواستم نشد. با يك مشكل كوچيك تو دنياي مجازي صفر و يك همه وجودم به هم ميريزه.
كاش ميشد قيد كامپيوتر و اينترنت و چت رو بزنم . معتاد شدم. حتي شب امتحان نميتونم از اينترنت گردي و چت بزنم. كاش حداقل به سيگار معتاد ميشدم! جالبتر بود ! شبها قبل از چك كردن mail ها و OffMessage ها خوابم نميبره...يك بنده حقيقي شدم!اگر يك روز Desktop كامپيوتر رو نبينم كلافه ام .... خودم باور نميكنم تا اين حد ضعيفم... ولي هستم....چيز بيشتري واسه گفتن ندارم...چون حدس ميزنم كه خواننده هاي وبلاگها هم جزء همين دسته هستند، حالا درجه اعتيادها فرق ميكنه !
Tuesday, November 19, 2002
پنج شنبه امتحان فيزيك 2 دارم. خيلي سخته لعنتي....تو دانشگاه ما هر ترم نصف بچه ها ميفتن و من اصلا خيال ندارم جزء اون دسته باشم. كلي حرف دارم ولي بعد از امتحان ! فعلا...