Wednesday, October 09, 2002
اينجا هوا خيلي سرده , خيلي
سرما رسيده به مغز استخونهام . دستهام كم كم دارن از سرما كبود مي شن.
چقدر اينجا سرده.
تو اين دنيا هر كدوم از آدما يك گل دارن واسه خودشون. با گلشون زندگي ميكنن , درد دل ميكنن , به اميد گلشون نفس ميكشن . يك آدمه و يك گل . يك دنيا و يك گل. وقتي آدمها رو ميديدم كه با گلهاشون حرف ميزدن , درد دل ميكردن .... دلم ميگرفت . آخه من گل نداشتم.
گلهاي تو گلفروشيها چنگي به دلم نمي زدند. هيچ وقت نفهميدم آدما چه طور ميتونن گل زندگيشون رو از گلفروشي ها بخرن. آخه گل فروشها واسه جلب مشتري به هر كاري دست ميزدن و گلي كه ميخريدي با واقعيتش كلي تفاوت داشت. آدم بايد به گلش برسه ... با دل , عقل ... اگه قراره با تمام وجود با گلش زندگي كنه پس بايد با تمام وجود هم اونرو پيدا كنه. اينها همه فكر و خيال بود . واقعيت فقط يك چيز بود : من گل نداشتم.
يك روز يك فرشته , مثل فرشته داستان سيندرلا , ظاهر شد و بهم يك گل داد. يك گل قشنگ و دوست داشتني. از همه گلها قشنگتر. اما اونو بهم نداد. گل رو گذاشت توي شيشه و ناپديد شد. بدون هيچ توضيحي . من رو تنها گذاشت با يك دنيا تشكر از فرشته , يك دنيا اميد وآرزو و يك دل روشن كه يه روز من و اين گل مال هم ميشيم. از اونروز كارم شده كنار شيشه نشستن و زل زدن به گل.
الان يك سال گذشته.
دارم كم كم از نگاه كردن خسته ميشم. پاهام از كنار شيشه نشستن كرخ شدند. انگشتام ديگه قدرت كشيده شدن روي شيشه رو ندارند.
بعضي وقتها كه از كنار گل فروشي رد ميشم وسوسه ميشم كه يكي از همين گلها رو بخرم و قيد اون گل رو بزنم. اما... آخه مگه ميشه؟ پس اون فرشته ؟ پس قشنگي گل من چي ميشه ؟ اون همه اميد و آرزو ...؟
گل من از همه گلها سره فقط يك مشكل داره ... توي شيشه است :|
تازگيها شيشه داره كدر ميشه . كدر و كدر تر. گلبرگهاي گلم محو و محوتر ميشن. بعضي وقتها يادم ميره كه اين فقط شيشه است كه كدر ميشه و گل من هنوز زنده و شادابه. بعضي وقتها به حقيقي بودن اون فرشته شك مي كنم. تازگي نيش و كنايه هاي مردم بيشتر و بيشتر شده. اما يك روز همه ميفهمند كه گل من چي بوده و چرا براش اينقدر سختي كشيدم. ميفهمند كه معني واقعي زندگي صبره و خريد از گلفروشيها را تحريم مي كنند.
بعضي روزها همه چيز بد و سخت مي شه : شيشه كدر , كنايه هاي مردم , گلفروشيهاي پر از گل , قيمتهاي ارزون و از همه بدتر سكوت گلم. اوايل اون واسم شعر مي گفت , از معني زندگي و دوستي باهام حرف ميزد . اصلا با همين حرفها منو پابند خودش كرد. اما تازگي هر چي براش شعر ميخونم , حرفهاي قشنگ قشنگ ميزنم , تنها جوابش سكوته و سكوت.مردم ميگن گل تو بلد نيست شعر بگه ... اما من شعرهاش رو شنيدم , حرفهاي قشنگش رو با همين گوشهام شنيدم. اما اين شيشه كم كم داره اون رو هم مي كشه.
....
هوا داره روز به روز سردتر ميشه . مي ترسم شيشه يخ بزنه و تصوير محو گلم رو هم با خودش ببره. سعي مي كنم با حرارت دستام شيشه رو گرم كنم ولي افسوس كه دستهام كرخ و كبود شدند.
نمي دونم چرا فرشته ديگه از اين طرفا رد نميشه . اگه بياد حتما همه چي درست ميشه , با يك حركت چوبش , بهار رو به شهر من مياره...
اينجا هوا خيلي سرده ...
سرما رسيده به مغز استخونام...
سرما رسيده به مغز استخونهام . دستهام كم كم دارن از سرما كبود مي شن.
چقدر اينجا سرده.
تو اين دنيا هر كدوم از آدما يك گل دارن واسه خودشون. با گلشون زندگي ميكنن , درد دل ميكنن , به اميد گلشون نفس ميكشن . يك آدمه و يك گل . يك دنيا و يك گل. وقتي آدمها رو ميديدم كه با گلهاشون حرف ميزدن , درد دل ميكردن .... دلم ميگرفت . آخه من گل نداشتم.
گلهاي تو گلفروشيها چنگي به دلم نمي زدند. هيچ وقت نفهميدم آدما چه طور ميتونن گل زندگيشون رو از گلفروشي ها بخرن. آخه گل فروشها واسه جلب مشتري به هر كاري دست ميزدن و گلي كه ميخريدي با واقعيتش كلي تفاوت داشت. آدم بايد به گلش برسه ... با دل , عقل ... اگه قراره با تمام وجود با گلش زندگي كنه پس بايد با تمام وجود هم اونرو پيدا كنه. اينها همه فكر و خيال بود . واقعيت فقط يك چيز بود : من گل نداشتم.
يك روز يك فرشته , مثل فرشته داستان سيندرلا , ظاهر شد و بهم يك گل داد. يك گل قشنگ و دوست داشتني. از همه گلها قشنگتر. اما اونو بهم نداد. گل رو گذاشت توي شيشه و ناپديد شد. بدون هيچ توضيحي . من رو تنها گذاشت با يك دنيا تشكر از فرشته , يك دنيا اميد وآرزو و يك دل روشن كه يه روز من و اين گل مال هم ميشيم. از اونروز كارم شده كنار شيشه نشستن و زل زدن به گل.
الان يك سال گذشته.
دارم كم كم از نگاه كردن خسته ميشم. پاهام از كنار شيشه نشستن كرخ شدند. انگشتام ديگه قدرت كشيده شدن روي شيشه رو ندارند.
بعضي وقتها كه از كنار گل فروشي رد ميشم وسوسه ميشم كه يكي از همين گلها رو بخرم و قيد اون گل رو بزنم. اما... آخه مگه ميشه؟ پس اون فرشته ؟ پس قشنگي گل من چي ميشه ؟ اون همه اميد و آرزو ...؟
گل من از همه گلها سره فقط يك مشكل داره ... توي شيشه است :|
تازگيها شيشه داره كدر ميشه . كدر و كدر تر. گلبرگهاي گلم محو و محوتر ميشن. بعضي وقتها يادم ميره كه اين فقط شيشه است كه كدر ميشه و گل من هنوز زنده و شادابه. بعضي وقتها به حقيقي بودن اون فرشته شك مي كنم. تازگي نيش و كنايه هاي مردم بيشتر و بيشتر شده. اما يك روز همه ميفهمند كه گل من چي بوده و چرا براش اينقدر سختي كشيدم. ميفهمند كه معني واقعي زندگي صبره و خريد از گلفروشيها را تحريم مي كنند.
بعضي روزها همه چيز بد و سخت مي شه : شيشه كدر , كنايه هاي مردم , گلفروشيهاي پر از گل , قيمتهاي ارزون و از همه بدتر سكوت گلم. اوايل اون واسم شعر مي گفت , از معني زندگي و دوستي باهام حرف ميزد . اصلا با همين حرفها منو پابند خودش كرد. اما تازگي هر چي براش شعر ميخونم , حرفهاي قشنگ قشنگ ميزنم , تنها جوابش سكوته و سكوت.مردم ميگن گل تو بلد نيست شعر بگه ... اما من شعرهاش رو شنيدم , حرفهاي قشنگش رو با همين گوشهام شنيدم. اما اين شيشه كم كم داره اون رو هم مي كشه.
....
هوا داره روز به روز سردتر ميشه . مي ترسم شيشه يخ بزنه و تصوير محو گلم رو هم با خودش ببره. سعي مي كنم با حرارت دستام شيشه رو گرم كنم ولي افسوس كه دستهام كرخ و كبود شدند.
نمي دونم چرا فرشته ديگه از اين طرفا رد نميشه . اگه بياد حتما همه چي درست ميشه , با يك حركت چوبش , بهار رو به شهر من مياره...
اينجا هوا خيلي سرده ...
سرما رسيده به مغز استخونام...