Thursday, October 03, 2002
باز كن پنجره را كه نسيم
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
و بهار
روي هر شاخه كنار هر برگ
شمع روشن كرده است
باز كن پنجره را اي دوست
هيچ يادت هست؟
كه زمين را عطشي وحشي سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگي با جگر خاك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟
توي تاريكي شبهاي بلند
سيلي سرما با تاك چه كرد؟
با سر و سينه گلهاي سپيد
نيمه شب باد غضبناك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟
حاليا معجزه باران را باور كن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
كه در اين كوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
خاك جان يافته است
تو چرا سنگ شدي؟
تو چرا اينهمه دلتنگ شدي؟
باز كن پنجره را...
و بهاران را باور كن
(فريدون مشيري)
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
و بهار
روي هر شاخه كنار هر برگ
شمع روشن كرده است
باز كن پنجره را اي دوست
هيچ يادت هست؟
كه زمين را عطشي وحشي سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگي با جگر خاك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟
توي تاريكي شبهاي بلند
سيلي سرما با تاك چه كرد؟
با سر و سينه گلهاي سپيد
نيمه شب باد غضبناك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟
حاليا معجزه باران را باور كن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
كه در اين كوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
خاك جان يافته است
تو چرا سنگ شدي؟
تو چرا اينهمه دلتنگ شدي؟
باز كن پنجره را...
و بهاران را باور كن
(فريدون مشيري)
Wednesday, October 02, 2002
هر روز ميبينمش
وقتي مياد با خودش يك پروانه مياره. اون رو آزاد ميكنه تا بره دنبال كسي كه بايد رو شونه اش بشينه...هي پرواز ميكنه و پرواز ميكنه....نميدونم چرا خسته نميشه ! آخه همه پروانه ها بالاخره بايد يك روزي بيشينن..
پروانه اش از كنار منم زياد رد ميشه ... اوايل از نشستن پروانه ها روي شونه ام بدم ميومد , تا پروانه ميومد زود خودم رو قايم ميكردم ... ولي تازه فهميدم اون پروانه فقط قراره رو شونه يك نفر بشينه و ترس من بيمورد بوده.
عجيبه! خودش ميدونه كه پروانه اش بايد رو شونه كي بشينه , اما هيچ وقت اينو به پروانه نميگه.
جراتش رو نداره.جرات نداره به كسي كه قراره اون پروانه تا ابد رو شونه اش بشينه بگه كه فقط شونه تو بود كه ميتونست پروانه عشقم را آروم كنه.
اما خبر نداره كه هر لحظه ممكنه اون آدم بره و اونوقت ديگه پروانه هيچوقت آروم نگيره.چرا اينقدر ترسو شده؟ مگه اين پروانه تا كي ميتونه بدون جايي براي آروم گرفتن سر كنه؟و اون آدم تا كي ميتونه منتظر نشستن پروانه رو شونه اش بمونه؟
پس كي اين پروانه ميشينه؟كي؟
وقتي مياد با خودش يك پروانه مياره. اون رو آزاد ميكنه تا بره دنبال كسي كه بايد رو شونه اش بشينه...هي پرواز ميكنه و پرواز ميكنه....نميدونم چرا خسته نميشه ! آخه همه پروانه ها بالاخره بايد يك روزي بيشينن..
پروانه اش از كنار منم زياد رد ميشه ... اوايل از نشستن پروانه ها روي شونه ام بدم ميومد , تا پروانه ميومد زود خودم رو قايم ميكردم ... ولي تازه فهميدم اون پروانه فقط قراره رو شونه يك نفر بشينه و ترس من بيمورد بوده.
عجيبه! خودش ميدونه كه پروانه اش بايد رو شونه كي بشينه , اما هيچ وقت اينو به پروانه نميگه.
جراتش رو نداره.جرات نداره به كسي كه قراره اون پروانه تا ابد رو شونه اش بشينه بگه كه فقط شونه تو بود كه ميتونست پروانه عشقم را آروم كنه.
اما خبر نداره كه هر لحظه ممكنه اون آدم بره و اونوقت ديگه پروانه هيچوقت آروم نگيره.چرا اينقدر ترسو شده؟ مگه اين پروانه تا كي ميتونه بدون جايي براي آروم گرفتن سر كنه؟و اون آدم تا كي ميتونه منتظر نشستن پروانه رو شونه اش بمونه؟
پس كي اين پروانه ميشينه؟كي؟