سايه روشن

Saturday, September 28, 2002

امروز يك روز خوب بود.خيلي وقت بود كه از اين روزها نداشتم.و همش هم به خاطر يك آدم خوب. استادي كه استاده نه فقط كسي كه مدرك داره.اين ترم اولين باريه كه باهاش كلاس دارم , شنيده بودم كه بعصي از بچه ها تو كارهاي تحقيقاتي ازش كمك ميخوان ولي هيچوقت علتي واسه رفتن پيشش پيدا نكرده بودم. شايد چون فكر ميكردم اونم يكيه مثل بقيه...با فكري منجمد و غيرقابل تغيير.
بالاخره كسي پيدا شد كه باور كنه بعضي از استادها واقعا مشكل روحي در زمينه نمره دادن دارند. امروز كسي رو ديدم كه همه ما رو شديدا سرزنش كرد به خاطر كاستي هايي كه مي بينيم و صدامون در نمياد. يك بار ديگه يادم انداخت كه نبايد تسليم سرماي محيط شد ... هنوز آدمهايي هستند كه ميخوان همه جا گرم بشه , اگه مني رو ببينن كه منم ميخوام زنده بمونم اونوقته كه "ما" ميشيم. وقتي "ما" شديم, ميفهمند كه دانشجو هنوز هم ميفهمه.همه كم كاريها رو و همه بي عدالتيها رو اونوقته كه يك استاد نميتونه فقط به خاطر نشستن توي اتاقش به عنوان ساعت مشاوره پول بگيره.اونوقته كه يك استاد نميتونه با شوخي و مسخره بازي حمايت بچه هاي منجمدي رو كه نميدونن فرق دانشگاه با كلوب تفريحات چيه رو جلب كنه و از سر و ته كلاس بزنه , درس را نيمه كاره بذاره و آخر ترم با پررويي 30 نفر ار 40 نفر رو بندازه!

چقدر دلم پره از دانشگاه. از افرادي كه فقط به خاطر مقام و پست يا آشنا و پارتي يك درس رو تدريس مي كنند و دانشجو بعد از دو سه ترم ميفهمه كه چه ظلمي در حقش شده. هرچند شايد هم هيچوقت نفهمه!!!
همين دانشكده رياضي . هر وقت از جلوش رد ميشم چهره بچه هايي جلوم رژه ميرن كه درسي رو اوفتادن فقط به خاطر كم كاري استاد , يا اينكه استاد گرامي فرصت تصحيح اوراق رو ندارند, كنار در اتاق "اساتيد " نشستند و سعي ميكنن خودشونو قانع كنن كه يك ترم ديگه هم اين درس رو بگذرونن.
خدا ميدونه تا حالا چند مورد بوده كه دوستام از درسي نمره قبولي نگرفتن و وقتي با هزارجور پارتي بازي ورقه رو بيرون كشيدن و دوباره تصحيح كردن طرف 15 16 شده... يعني جناب استاد , اونم استاد يك درس پايه , به خودش حق ميده با سرنوشت و روحيه جوونا بازي كنه و حتي يك بار از روي برگه ها نخونه!!!
استادهايي رو ديدم , با همين چشمام! كه سر جلسه تا يك دختر با آرايش غليظ با ناز جواب يك سوال رو از استاد ميپرسه , استاده نيشش تا بنا گوش باز ميشه , سرخ ميشه و فوري جواب كامل سوال رو به اون ميگه و اونوقت وقتي يك دانشجوي ديگه چند صندلي اونطرفتر فقط يك راهنمايي ساده ميخواد با داد و بيداد و اعتراض استاد مواجه ميشه كه : من كه گفتم به هيچ سوالي جواب نميدم!

اينا همه اسطوره هاي مسووليتند! ماشينهايي كه جووناي پر از انرژي و نشاط رو تبديل به يك تيكه يخ ميكنن.



Friday, September 27, 2002

همه مشكلات و فراموشكاريهاي آدمها به خاطر از ياد بردن مرگه.مرگ حقه.مرگ مثل يك پروازه . همه ازش مي ترسيم نه چون حقيقتا مي دونيم كه دردناكه , بلكه فقط علتش جهله! كي ميشه كه با همه وجودم بفهمم كه مرگ پايان نيست؟ مرگ يعني ورود به دنيايي بدون محدوديت هاي مادي اينجا. چقدر دلمون مي خواد پرواز كنيم؟ چند بار شده كه از خوشحالي در پوستمون نگنجيم؟ چند بار از ته دل خواستيم كه از قفس زمان و مكان رها بشيم؟ اگه بفهميم كه مرگ قسمتي از زندگيه و نه آخرش , هر وقت باور كرديم كه ادامه سريال زندگي جاي ديگه است , اونوقته كه هيبت كلمه "مرگ" كمتر ميشه .
اگه زندگيمون تا حالا خوب و پربركت و با هوشياري و لذت واقعي گذشته و اونجور بوديم كه خودمون ميخوايم , بعدش هم حتما همينطوره :) چقدر ما آدمها خوشبختيم كه خودمون ميتونيم قسمت دوم سريال زندگيمونو بسازيم , هر چي هم كه اينجا گرفتار جبر باشيم. كه ميخايم قدر اين نعمت رو بدونيم؟
پس از كي ميخوايم شروع كنيم به بهتر زندگي كردن و نه فقط بهتر نفس كشيدن؟



Thursday, September 26, 2002

هوا بس ناجوانمردانه سرد است .اگر دست محبت سوي كس ياري , به اكراه آورد دست از بغل بيرون كه سرما سخت سوزان است !
سلامت را نميخواهند پاسخ گفت كه سرها در گريبان است . نگاهي گرم از لبخندت نخواهد شد كه نگاهها جز پيش پا رانتوانند ديد , كه ره تاريك و لغزان است !
صدايي گر شنيدي ,آسوده باش ! كه صداي صحبت سرما و دندان است! گرما , حرارت , لبخند , خورشيد؟ چه ميگويي كه اينجا سالهاست زمستان است!!!
و اينجا بس نامردانه ناامن است!!!


Wednesday, September 25, 2002

براي ماه پيشوني....:|