سايه روشن

Thursday, June 06, 2002

به اينجا يك نگاهي بندازيد.من كه كلي خوشم اومد :)


Wednesday, June 05, 2002

من برخلاف خيلي از وبلاگ نويسها سعي ميكنم حداقل چند روز يك بار از عكس در وبلاگم استفاده كنم.عقيده دارم خيلي وقتها زبان عكس گوياتر از قلمه.( گفتم خيلي وقتها نه هميشه).مثلا همين عكس پايين...فكر مي كنيد چند خط بايد مي نوشتم تا بتونم طراوت اين گل و قطره هاي بارون روي گلبرگهاش روبراي شما تصوير كنم؟

I have discovered photography. Now I can kill myself. I have nothing else to learn. -- Pablo Picasso



اي خالق هر قصه من اين من و اين تو
بر ساز دلم زخمه بزن اين من و اين تو

هر لحظه جدا از تو برام ماهي و سالي
با هر نفسم داد ميزنم جاي تو خالي

منم عاشق نازتو كشيدن به خاطر تو از همه بريدن تنها تو رو ديدن
منم عاشق انتظار كشيدن صداي پا تو از كوچه شنيدن تنها تو رو ديدن

تو اون ابر بلندي كه دستات شفاي شوره زاره
تو اون ساحل دوري كه هر روز به تو سجده مياريم
تو فصل سبز عشقي كه هر گل بهار رو از تو داره
اگه نوازش تو نباشه گل گلخونه خاره

تو آخرين كلامي كه شاعر تو هر غزل مياره
بدون تو خدا هم تو شعراش , ديگه غزل نداره

بمون كه شوكت عشق بمونه
كه قصه گوي عشقي

نگو كه حرمت عشق شكسته
تو آبروي عشقي



Tuesday, June 04, 2002

اين داستان واقعي است!
نظر شما چيه ؟


Monday, June 03, 2002

بابا بي خيال!!! من كه موندم حيرون!
از دانشگاه كه اومدم خونه ماشين رو پارك كردم توي كوچه. شب بابا اومده ميگه : تو چشمام نگاه كن! حالا راستشو بگو چي شد شيشه ماشين شكست؟؟؟
جانم؟؟؟ آنچنان جيغي كشيدم كه خدا ميدونه!
ماشين زبون بسته تو كوچه بوده .... شب اومديم ديديم شيشه اش خرد شده. نه كه ترك برداشته باشه ها! كه مثلا بگين توپه بچه ها خرده يا مثلا يكي حواسش نبوده سنگ تو دستش پرت شده رو شيشه ماشين !نه! قشنگ خرد شده!
جل الخالق! منكه هنوز منگم!
متحيرم از امنيت مالي و جاني در اين شهر تهران اونم تو محله اي كه مثلا بالا شهره!


دلم عجيب گرفته است...
هواي اينجا ابري است... و ابرها آبستن باران...

هجوم خاطرات...آدمهايي كه با صورتك خيالي ذهنم مي بينمشان...
در سرعت محو حركت آدمها در اطرافم...گه گاه چهره اي واضح مي شود , مي ايستد و مرا مي نگرد...در چشمانم دقيق مي شود...او هم خواهد رفت...دير يا زود.
ولي من هنوز اينجايم , نشسته در كنار بساطم , به تماشاي حركت محو آنها.

هواي دلم عجيب ابري است امروز...عجيب.

خورشيد طلوع خواهد كرد...درس شب است به من.
نم نم اشكهايم را با دستهايي تشنه باران نوازشش , پاك مي كنم.
جاده مرا به خود مي خواند...
كه تا بر نخيزم ديدگانم لايق اشعه هاي گرم خورشيد نخواهند بود....
بساطت را جمع كن و توشه سفر ببند اي مسافر! كه ذات مسافر سفر است و استمرار سفر مستمند قدمهاي تو بر خاشاك سر راه.