سايه روشن

Saturday, June 01, 2002


تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاستكه در گوش من آرام , آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم

و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا
باغچه كوچك ما سيب نداشت.
(ح. مصدق)


Thursday, May 30, 2002

ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميده ما را انيس و مونس شد

نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله امور صد مدرس شد

ببوي او دل بيمار عاشقان چو صبا
فداي عارض نسرين و چشم نرگس شد

.....و امروز جهان ميهمان رحمه للعالمين شد....


يك جاي پارك پيدا ميكنم , هنوز ماشين رو خاموش نكردم كه پسر بچه اي سرشو مي چسبونه به شيشه ... بر خلاف همشون كه قيافه مظلوم و ناراحت به خودشون ميگيرند تا دلسوزي مردم را جلب كنند...لبخند ميزنه. پر از انرژي و زندگي. برق چشماش منو خشك ميكنه.
آدامس ميخري؟
با همان خنده و چشمهاي شيطونش بهم نگاه ميكنه.
امروز هم از اون روزهاست كه دقيقا به اندازه سفارشها و ليست خريد مامان پول برداشتم. اگه يك جنسي گرونتر باشه من شرمنده صندوقدار ميشم!
منم صاف به چشماش نگاه ميكنم , لبخند ميزنم, سعي ميكنم به اندازه اون انرژي تو حرفم بذارم و ميگم : برگشتنه ميخرم.
همينطور كه دارم از ماشين دور ميشم صداشو ميشنوم كه با افتخار به دوستش كه اونورتر وايساده ميگه: ديدي؟ گفت وقتي برگرده ميخره.

خريدم و كردم.50 تومان بيشتر واسم نمونده. دارم ماشينو ميبرم بيرون كه ميزنه به پنجره , با همون خنده : مگه نگفتي ميخري؟
چنده؟
200
باور كن پول ندارم.
مگه ميشه؟
برق چشماش محو ميشه. خيلي جدي بهم خيره ميشه.
پامو ميذارم رو گاز و دور ميشم.
ميتونم تصور كنم كه داره تو ذهنش چي ميگذره : همشون يك جورند. يعني ماشين و موبايل داره ولي پول يك آدامس نداره؟نبايد لبخند هيچ كدومشون رو باور كنم....
توآيينه دوستش رو ميبينم كه داره مسخرش ميكنه و به سادگي اون ميخنده.



Wednesday, May 29, 2002

مي بلاگم پس هستم!


تا حالا متن " يك
جلوش تا
بينهايت
صفرها
" از شريعتي رو خوندين؟


Tuesday, May 28, 2002

ازكوير :

عشق جوششي يك جانبه است.به معشوق نمي انديشد كه كيست؟يك "خودجوشي" ذاتي است, از اين رو اشتباه مي كند و مي لغزد .يا همواره يك جانبه ميماند يا گاه ميان دو بيگانه ناهمانند , عشق جرقه اي ميزند و چون در تاريكي است و يكديگر را نمي بينند , پس از انفجار اين صاعقه است كه در پرتو روشنايي آن, چهره يكديگر را ميتوانند ديد , و در اينجا عاشق و معشوق در چهره هم مينگرند و احساس مي كنند كه هم را نمي شناسند و بيگانگي و نا آشنايي پس از عشق , كه درد كوچكي نيست , فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنايي ريشه مي بندد و در زير نور سبز ميشود و رشد ميكند , در حقيقت دو روح خطوط آشنايي را در سيما و نگاه هم ميخوانند و پس از " آشنا شدن" خودماني ميشوند.
عشق جنون است و جنون چيزي جز خرابي و پريشاني "فهميدن" و "انديشيدن" نيست. اما دوست داشتن , در اوج معراجش, از سرحد عقل فراتر ميرود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين ميكند و با خود به قله بلند اشراق ميبرد.
عشق زيبايي هاي دلخواه را در معشوق ميافريند و دوست داشتن زيبايي هاي دلخواه را در "دوست " ميبيند و ميابد.
عشق يك فريب بزرگ و قوي است و دوست دداشتن يك صداقت راستين و صميمي , بي انتها و مطلق.
عشق نيرويي است در عاشق كه او را به معشوق ميكشاند و دوست داشتن جاذبه اي است در دوست كه دوست را به دوست ميبرد.
عشق تملك معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست.
....


Sunday, May 26, 2002

با تمسخر و عصبانيت بمن ميگه: تو در روياهات زندگي مي كني!
منم ميگم: اينقدر تو روياهام زندگي مي كنم كه روياهام بشه زندگيم.كه وجودم, زندگيم بشه از جنس رويا. اونوقت ديگه اين من نيستم كه در روياهام زندگي ميكنم, روياهام هستند كه در من نفس مي كشند.
:)


جريانات اخير وبلاگستان واسه من يك درس بود.
همه آدمها با هر اسم و رسمي , حالا اين عناوين هر جوري ممكنه به دست اومده باشه, بالاخره آدمند. اگه مواظب خودشون نباشند هر لحظه ممكنه بديهاشون خودشون را نشون بدن.مخصوصا اگه شهرت يا پول يا تعريف و تمجيدديگران به كمك بياد.
هر چي از يك كوه بالاتر بريم خطر افتادن بيشتر و بيشتر ميشه , منتها ما به جاي اينكه حواسمون را بيشتر جمع كنيم, بيشتر به لبه پرتگاهها ميريم...و خوب آدمه ديگه!
تو بكار بردن القاب و عناوين بيشتر از قبل حساس شدم تا حالا سعي ميكردم بالاي برگه هاي امتحاني , اونجا كه اسم استاد را بايد نوشت, فقط فاميل استاد رو بنويسم.بعد از اين ماجراها ديگه فكر كنم اون را هم ننويسم :p