سايه روشن

Saturday, April 06, 2002

خوشا آنانكه از اين دنيا رفتند ولي
وارد دنيا نشدند.


Thursday, April 04, 2002

نوشته بودم :

كاش عروسكي بودم كه بارقه نگاهي اسيرم نميكرد و با حس بلنداي روحي به آسمانها نميشدم.كاش مانند عروسكها هيچوقت اشك در چشمانم حلقه نميزد و وجودم از عشق لبريز نميشد.
خداوندا چه شده است....؟

ولي نه....به خدا كه من به خود مي بالم كه به شكل انسانم...زندگي مال من است نه عروسك ها.

ميگويند شور جواني است .....مي گذرد
ميگويند عشقيست فاني...مي رود
ميگويند دنيا را نشناخته اي,خامي,حساب و كتاب دنيا را نميداني.
چرا؟
چرا بايد گام به گام زندگيم در مسيري باشد كه برايم مقدر ميكنند اين مردم....؟چرا؟

كي گفته كه حساب و كتاب زندگي اونيه كه آدم بزرگا ميگن؟آره...منم معتقدم به گفته هاي شازده كوچولو....وآدم بزرگ هايي ديدم كه اصلا بزرگ نبودند.
واي از اين آدمها...اين آدمها...آدمها
حيف كلمه به اين قشنگي!

اين عروسكها! خودشون رو توي قلعه هايي از آبرو و حساب و كتاب دنيا زنداني كردند ...جالبه!زندوني هميشه به اميد ديدن اونور ديوارهاي زندانه,اما اينها نگاه كردن به پشت ديوارها رو مايه بدبختي مي دونن...از شور زود گذر جواني مي دونن...از عشقهاي گذرا ميدونن....عشق؟؟؟عجب كلمه غريبي است در ناموسشان!آهاي!هركس نميداند بداند...آدم ها به هم ميرسند فقط با راه و رسم هاي بدون چون و چرا.
عشق بي معني است...آنچه آنها كه به پشت ديوارها مينگرند عشق مينامند فقط هوس است و غريزه.

نگوييد نميگويند كه به خداوندي خدا بارها از اين آدم بزرگها شنيده ام.

خدايا....خدايا...خدايا...تو كه بر فراز جغرافياي دنيايي...تو به من بياموز راه و رسم "زنده گي" را...تو بگو هدفي كه اشرف مخلواتت را برايش خلق كردي در كدامين سوي اين ديوار هاست؟

يا هادي


Wednesday, April 03, 2002

من بالاخره از اصفهان برگشتم.
واسه اولين بار معني اينكه ميگن "خوشي زده زيردل فلاني" رو فهميدم.
تا ميشد به خودم خوش گذروندم.با چهار تا از دختر خاله هام تو اين شهر خودمون را از فكر كار و درس و بدبختي هامون دور كرديم.تو يك روز اينقدر كارهاي مختلف ميكرديم كه شب يادمون نميومد صبح چي كار كرديم.
بليط واسه نهم داشتيم,اما سه روز ديگه هم بي خيال دنيا شديم و تا دوازدهم خونه خاله ام پلاس بوديم.
تا ميشد از زاينده رود انرژي و سفيدي و پاكي گرفتم.نه كه فكر كنين دارم صفت رديف ميكنم,باور كنيد به تك تك شون رسيدم.

آقا اين چايخونه هاي اصفهان يك چيزي داره بهش ميگن قليون D: از برنامه هاي ثابت مون چايخونه رفتن و قليون كشيدن بود.معني خمار شدن را تازه فهميدم.اينقدر ميكشيدم تا به سرگيجه مي افتادم.احساس رها شدن...

البته بگم كلي سعي كردم تا سوالهايي مثل اينكه هدفم از اين كار چيه...چرا...آخرش چي ميشه ....را از سرم بيرون كنم.
آدم بايد يك وقت هايي مست زندگي بشه.مست مست
اينم يك عكس از يكي شايد مثل من.با اجازه عكاس: