سايه روشن

Thursday, March 21, 2002

صداي تيك تيك ساعت قبل از تحويل....يك flash back....

كارهايي كه قلم از نوشتنشان شرم مي كند ,چگونه نوشته اند در دفتر اعمالم؟
در جاده زندگيم سرعت گرفتم....
به بيراهه ها رفتم....
در بيراهه ها سرعت گرفتم

كور كور كور كور كور شدم....
بينا ترين بيناها شدم

حيوان شدم...
شبيه آدم شدم

در اوج ابرها قدم زدم....
خود را به قعر دره ها پرتاب كردم

گاه آنقدر از زمين كنده شدم كه توان يافتم خود را فراسوي زمان و مكان ببينمو گاه....در منجلابها و گندابها تا گردن فرو رفتم و فقط او بود كه دستم را گرفت و چشمانم را گشود.
و آفتاب جسم يخ زده ام را چه خوب گرم مي كرد.

چرا چرا چرا چرا اينچنين كور بودم؟



Wednesday, March 20, 2002

تو بهاري؟
نه,بهاران از توست.
از تو ميگيرد وام.
هر بهار اينهمه زيبايي را.

(حميد مصدق)


Monday, March 18, 2002

امروز بعد از مدتها اين بارون باعث شد كه بفهمم "رنگ" يعني چي.امروز فهميدم كه كوچه مون چقدر رنگيه.تازه يادم اومد كه رنگ سبز چيه.تابلو هاي خيابون چه رنگهايي دارن!مثلا پارك ممنوع :آبي خوشرنگ با يك خط قرمز روش.امروز مثل آدمهاي خل كلي وقت داشتم به تابلوهاي سبز تعين جهت تو خيابون نگاه مي كردم.ماشين ها هم خوشرنگند!!!
كاش ميشد اين شهر هميشه مثل امروز قشنگ و تميز بود .
كي به فرياد اين رنگها گوش ميده وقتي دود و خاك دارن خفه شون مي كنند؟


Sunday, March 17, 2002

دلم ميخواهد به جاي كلي از اين صفحه هاي تكراري كه هرروز دوست و آشنا (از سر بيكاري) واسه آدم ميفرستند,چند وقت يك بار از اين صفحه ها ببينم.اصلا چرا دارم مقايسه ميكنم؟
يك نگاهي به اين لينك بكنيد,به صبر كردن واسه load شدنش مي ارزه

http://members.rogers.com/malikelshabazz/


همه وبلاگ درست ميكنند ,من هم وبلاگ درست كردم!!!
آقا از همون روز اول بيچاره مادرزادي مشكل داشت.نه يونيكد بود ,نه از راست به چپ!
منم بي خيال همه چي,فقط به روح نوشته هام اهميت ميدادم تا ظاهردنيايشون :!خلاصه چند روز پيش اومدم ابروش را درست كنم زدم چشمش رو هم كور كردم!
چند روزي صفحه ام اصلا load نميشد,بعد هم نوشته هام با هيچ فونتي خونده نمي شدند,در هر حال با شب بيداري و خوردن مخ دوستام و كمك هاشون تونستم علايم اوليه حيات را تو وبلاگم ظاهر كنم.
در هر حال ازمشكلاتي كه اين چند روزدر ديدن اين موجود مجازي وجود داشت معذرت ميخواهم و باز هم از همه دوستاني كه نگرانش بودند و تو زنده كردنش بهم كمك كردند ممنونم:)



امروز بعد از مدتها باز با دوستهاي دوران دبيرستان بودم.احساس سبكي,رها شدن,بودن,خنديدن و پشت پا زدن به مشكلات,نگاههايي كه هر كدومشون واسه آب شدن كوهي از مشكلات بس اند.نگاههاي عجيب و غريب اطرافيان به كارهاي به تعريف اونها بچه گانه و احمقانه است .محو شدن تنهايي ها و غربت ها,و سبك شدن همه اون سنگيني هايي كه از تفاوت با ديگران رو دل نشسته.همه اينها فقط با چند ساعت "بودن" با دوستان دبيرستان به خدا امكان پذيره
امروز چند ساعت قبل از مهموني,سعيده بهم تلفن زد.جوري باهام حرف ميزد كه مطمئن شدم ميخواد خبر مرگ يكي از بچه ها رو بده.چشمامو بستم و منتظر شنيدن شدم.خبر اين بود:فاطمه (بهترين دوست دوران دبيرستانم)عقد كرده
فاطمه فاطمه فاطمه
عجيب بود واسم.همه گريه ميكردند.نميدونم چرا.نميدونم.نميدونم.ولي منم تو چشمام اشك حلقه زد.ولي نذاشتم گريه ام بگيره
چون به خودم مدتيه قبولوندم كه نبايد خبر ازدواج كسي رو مثل خبر مرگ داد.چون به خودم قبولوندم و سعي كردم بر خلاف همه به فاطمه هم بقبولونم كه ميشه همراه آدم به جاي يك وزنه كه آدمو به اين زمين و دنياي دني بچسبونه ميتونه يك بال پرواز باشه(يعني اينها همش دلخوش كنكه؟؟؟)
فاطمه امروز از آرايشگاه اومده بود مهموني.نميدونين فاطمه عزيز من با ابرو هاي برداشته چقدر معصوم و ناز شده بود
شايد فردا برم و علي فاطمه رو ببينم.بازم مينويسم


سلااااااااااام
من برگشتم
اينقدر دلم واسه اين دنياي مجازي 0 و 1 تنگ شده بود كه خدا ميدونه.از وقتي اين دستگاه دوباره برگشته به خونه تا الان كه دقيقا سه ساعته كه جلوش نشستم,اگرم نگران تموم شدن اينترنتم نبودم بازم ميشستم.ميدونم دارم چرت و پرت ميگم,ولي بهم حق بدين.دنيايي از سيگنال هاي الكترونيكي واسه خودم ساختم كه مطمئن نيستم ديگه بتونم خودمو از قيدش آزاد كنم
من شايد يك چت كننده حرفه اي باشم ,اما مطمنا يك وبلاگ نويس حرفه اي نيستم...اما اگه بدونين چقدر واسه همين صفحه كوچيك خودم كه ميتونم يك ذره از حرفامو توش بزنم تنگ شده بود


با هزار دردسر اومدم تو سايت دانشگاه!!!ولي چه فايده برچسب فارسي نداره!!!ااينا رو هم كه مي بينين ده دقيقه اي تايپشون طول كشيده
:((


با سلام كامپيوتري كه تازه 1 ماه خريده بودمش سوخت
و براي همين نميتونم فعلاً چيزي بنويسم
ولي اميدوارم هرچه زود تر برگردم


كاش اين داغ هميشه بر پيشانيم بماند
تا بدانم كه بيراهه رويي بيش نيستم


اين خيابانها غريبه اند...سرزمين پاكيم كو؟


امروز رو به " سيد" ها تبريك ميگن,چرا؟اگه كسي ميدونه به من هم بگه.آخه بودن از اين نسل چه فايده اي داره وقتي كوچكترين تاثيري در كارهاي روزمره آدم نداره؟اصلا چرا اين روز جشن گرفته ميشه وقتي "شيعه " بودن يا نبودن تو زندگي ما هيچ تاثيري نميذاره؟ البته خوب آره...شايد برا بعضي ها واقعا فرق داشته باشه.از صميم قلب بهشون تبريك ميگم.كه تسليم هيچ پيش فرضي نشدند...حتي نوشته هاي تو شناسنامه شون.هميشه پيروز باشند ...بد جوري بهشون غبطه ميخورم
:)


نميدونم ميدونين يا نه! اگه ميخواين يك دختر "خوب" باشين,بايد به سنتها و رسم و رسوم خانوادتون احترام بذارين.بايد سعي كنيد در تمام مهمانيهاي خانوادگي شركت كنيد
چون اگه اين كار و نكنيد يك طورايي آبروي پدر و مادرتون ممكنه بره!چون فاميل محترم هزار تا حرف واستون در ميارند!(در ضمن اصلا اين بهانه كه مثلا همه مهمانان محترم از سالمندان گرامي هستند و ممكنه شما حوصله تون سر بره قابل قبول نيست,چون اتفاقا در همچين مكانهايي حضور شما واسه سالمندان خيلي سرگرم كننده است!!!ميتونن ساعتها در مورد اينكه شما به درد نوه كدوم يكيشون ميخورين بحث كنند.و اين فقط مشكل شماست كه احتمالا يك دختر غيرعادي هستيد و نميتونيد وزن نگاههاي اونها و بار سوالهاي عجيب و غريب را تحمل كنيد.اين موضوع ميتونه در مورد همه نوع مهموني صدق كنه
ولي خوب اگه "پسر" باشيد موضوع كلا متفاوته..عدم حضور شما در مهمانيهاي كسل كننده نشان از بلوغ و استقلال فكريتون داره.و اصولا شما اونقدر عقلتون ميرسه كه هركار صلاح انجام بدين
اوف!يك كم حالم خوب شد اينجا نوشتم!رستشو بخواين امشب يكي از همين جر و بحث ها رو با خانواده محترم پشت سر گذاشتم :(تا كي بايد تمام زندگيمون,ترس و هراس مون از حرف "مردم" باشه؟
تا دلتون بخواد از اين حرفها تو اين دل من هست.
حتما بازم مينويسم


اين هم جواب من به پيشنهاد دلگرم كننده شمس الواعظين" .... نظرتون چيه؟
من در مورد اين كلمه "بهداشت در ادبيات" زياد فكر كردم.
هميشه كمبود يك چيز تو جامعه باعث حريص شدن عامه مردم به اون مي شه.قبل از رسيدن به اون شايد فكر كردن در مورد بار ارزشي اون مطلب سخت باشه.من حس ميكنم جامعه ما هم همينطوره.اينقدر(حالا به درست يا غلط)سعي ميشه ادبيات مورد استفاده در راديو تلويزيون و مطبوعات استرليزه باشه كه خوب طبيعتا يك روش متفاوت همه رو جذب ميكنه.من نميدونم اين جذب شدن خوبه يا نه
به نظر من خيلي از دوستان فقط در حد يك ابزار از اين نوع ادبيات استفاده كردن,اما منكر اين نميشم كه بعضي ها هدف و ابزار رو قاطي كردند.
نميدونم اين نكته چقدر مهمه ,ولي من حداقل در اطرافيان خودم (كه همه دانشجو هستند)ميبينم كه اين نوع ادبيات در وبلاگها باعث شده ديد اونها از كلمه "وبلاگ"و"وبلاگ نويس" عوض بشه.حالا اين چقدر مهمه ديگه با شما.
از راهنمايي دلسوزانه تون خيلي خيلي متشكرم .


هر روز كلي ماشين از كارخانه ها وارد اين شهر ميشه(بدون اينكه در مقابل چيزي خارج بشه)آقا ولي فايده اش چيه وقتي اين ماشينها جا واسه حركت ندارن ؟
وقتي اين حرفو با تمام وجود حس ميكنيد كه سه ساعت تو ترافيك بمونين


چقدر ساده بودم كه فكر ميكردم معضل كنكور فقط در حد همون كنكور ورود به دانشگاهه!واي واي واي! اصلا واسه مردم ما زندگي يعني كنكور و كنكور يعني زندگي به خدا هنوز باور نكردم كه اون اولي تموم شده كه همه با شور و اشتياق در مورد بعديش حرف ميزنن.اصلا انگار اين يك وظيفه و راه از پيش تعيين شده است.من واقعا حيرون موندم كه اگه ما كنكور نداشتيم چيكار ميكرديم؟؟؟ اااااااه!زندگي كردن در "حال" هم هنريه ها!استادهاي گرامي مقطع كارشناسي نصف صحبتهاشون در مورد كارشناسي ارشده اي خدا آخه اين چه وضعيه؟؟؟


من تو اين دانشگاه از محضر بعضي از اساتيد بد جوري مستفيض ميشم!نظيرش همين امروز...من نميمفهمم تركيب زبانها واقعآ هنره؟يا طبق معمول من نميتونم اين نشانه با كلاسي رو درك كنم؟اين استاد بزرگوار از هر جمله هفت حرفي پنج تاشو به زبان برتر ادا ميكنن !!! ظاهرا اينطوري راحتتر ميشه به ميزان سوادشون پي برد.يكي از سخنان نغز ايشون مثلا اين بود "transparency هاي persent مو, design كردم" من كه چند دقيقه اي طول كشيد تا از كف اين جمله در بيام! بيچاره شيرين كه كنارم نشسته بود و محكوم بود به گوش كردن غرغرهام همش تو اين فكرم كه كشوري كه تحصيل كرده هاش بخوان با استفاده از زباني برتر ! از زبان مادريشون فرهيختگي شون را اثبات كنن و "استاد"ش اينطور باشه... چه فردايي دارن...


توجه داستان شكلات به هيچ شخصيت حقيقي يا حقوقي اشاره اي ندارد!و فقط چون به نظر بنده جالب آمد در وبلاگ آورده شد :)



ترجيح ميدم چيزي نگم


تقديم به شيلا Maybe in some cases nobody can help you and not even understand you.You should think,find and go through your way.Get your share from Life.Without and care to the others…Be as blue as ocean ,as white as snow and as light as wind…. “May God bless u “


عزيزي داشتم...هنوز هم دارم...ارتباط دلها و روحها مهمه نه ارتباط ظاهري...مگه نه؟ ...هر وقت علت حرفي يا كاري را ازش ميپرسيدم و در جواب ميگفت "نميدونم"...كلي عصباني ميشدم و بهش ميگفتم چرا بايد فكري يا كاري بدون دونستن علتش از يك آدم سر بزنه...؟ آره...يك انسان كامل بايد سعي كنه كه اينطور نباشه....امروز....نميدونم چي شد كه به اين نتيجه رسيدم كه..(.!!!بازم "بدون علت؟؟؟؟!!!!)...خودم براي خيلي از احساسات و حرفها و كارهام جوابي جز "نميدونم" ندارم. جالبه !!!نه؟؟؟؟؟


عرفه...ع ر ف ...شناختن..به خودم افتخار ميكنم كه تومذهبي كه بعنوان مذهبم تو شناسنامم نوشته شده..روزي هست واسه شناختن...با اينكه هيچ وقت كاري كه در شان اين روز باشه رو انجام ندادم, هميشه از اين روز خوشم ميومده.
دوستي بود كه همه خواسته اش شناخت "خودش" بود....كاش ميتونستم بهش بگم كه امروز رو از دست نده.


من ضعيفم.اقرار مي كنم ...نه...فرياد ميزنم كه من ضعيفم.فقط بلدم حرف بزنم...فقط بلدم فكر كنم...اما ديگه فهميدم كه تو عمل كم ميارم.فقط بلدم تو حرف و تو بحث بگم من هيچي ندارم....بگم كه هرچي شما اسمشو ميذارين موفقيت فقط حاصل هل داده شدنمه...بگم كه به داشته هام و استعداد هاي خداداديم مغرور نيستم,چون تو به دست اوردنشون نقشي نداشتم خدا خوب بهم فهموند كه چقدر پستم و چقدر بي لياقت


كسي جرمي نكرده گر به ما اين روزها عشقي نمي ورزه
بهايي داشت اين دل پيشترها كه در اين روزها نمي ارزه


ممن اعتقاد دارم كه هر آدم به تنهايي معني نداره.حتي حركات يا نحوه حرف زدن و خنديدن آدما اكتسابيه .تا حالا فكر ميكردم اين يك كار از روي ضعف آدمهاست.يك جور كپي برداري احمقانه.نميدونم چي شد كه فهميدم اين خود آدمان كه يك حركت رو با توجه به روح خودشان دوباره ميسازند.و اين ارزشمنده! يعني كاملأ اون آدم به اون عمل ( يا طرز عمل ) روح ميده :) نتيجه اميدوار كننده ايه :)


فهميدم.اره!امروز فهميدم.وبلاگش و خواندم.اونجا واسه هميشه ازم خداحافظي كرده بود.ولي به خودم گفت كه برميگرده.ميدونم چي ميخواين بگين!از بس احمقم , نه؟


بالاخره از دانشگاه برگشتم!اينقدر حالم بده كه نگو نپرس.فقط سعي ميكنم به چيزي فكر نكنم.تو دانشگاه خودمو با حرف زدن با بچه ها سرگرم ميكنم و از بودن با دوستام كه معني زندگي و ميفهمن لذت ميبرم.
البته مطمئن نيستم ديگه كه زندگي و ارزشهاش فقط اونايي باشن كه من فكر ميكنم ولي بالاخره اينا هم جرئي از قشنگيهاي اين دنيا و گوشه اي از "هو الجميل" هستند :)
بعد از كلي دانشگاه گردي آخرش مجبور شدم بيام خونه.داشت برف ميومد.وسط اونهمه برف به خدا گفتم كه حتي نميدونم بايد ازش چي بخوام.ميتونين تصورش رو بكنين كه آدم بايد چه وضعي داشته باشه؟
وقتي سرش پر از علامت سوال باشه.


ميخوام 1 جايي باشه كه هر چي داد دارم سر اين وبلاگ بيچاره بكشم.هنوز خيلي خيلي حرف دارم كه ميخواهم فقط بنويسمشون...فقط واسه اينكه نوشته باشم... نميدونم اين نوشته ها كي رو وبلاگم ظاهر ميشه...راستش اصلأ خيال ندارم ادرس انجا رو به كسي بدم.راستشو بخواين فقط نوشتن سبكم ميكنه


سلام,اولين روز وبلاگم رو شروع ميكنم .وبلاگم تولدت مبارك !


تست!